شعر نخست:
چشمت را ببند ببوسمت،
بعد از آن سال ها
که بیهوده رفتند
بی آنکه من
هر صبح چرخ بزنم در اتاقت،
میان آن همه کاغذ
سنبل ها را روی میز بگذارم
بی آنکه بنشینم روبه رویت
قصه هایت را بخوانی، دنیا مال من شود .
چشمت را ببند برگردم
دستانم را بکشم روی شیشه ها
بگویم: شکوفه های پشت پنجره
چقدر بزرگ شده اند،
چقدر باران و بهار
به تن اتاق قشنگ است .
همه چیز را دوباره می سازیم
دوباره می رقصم میان دره ها و
رودخانه ادامه ی دامنم می شود.
شعر دوم:
هر چقدر بیشتر آینه را پاک می کنم
چشمانم غمگین تر می شود .
خوشبختی
چیزهای کوچکی بود که در دستانت گذاشتم
بوسه های صورتی
که پروانه می شدند
از لب هایم می پریدند ،
شمع های کوچک رنگارنگ
که می رقصیدند در تاریکی
و مدادرنگی های بی قرار
که قول داده بودند
برای جهان
درختهای تازهتری بکشند .
هرچقدر بیشتر در آینه نگاه می کنم
بی تابی ام بیشتر می شود
می دانی؟
من دیگر خودم نیستم
حتی حالا
که تنهایی باران شده است
روی تنم.
شعر سوم:
می ترسم باور کنم زیبایی دست های تو را
وقتی شاپرک های کوچک را برمی دارد
به موهایم می زند
وقتی با من حرف می زند
بی صدا
بی صدا
بی صدا
بی صدا
بی صدا
می ترسم
وقتی دست هایت
مثل دو قایق بی قرار محاصره ام می کنند
و دیگر فرقی ندارد
به کدام سمت می گریزم
اگر تو را باور کنم
مثل ماهی کوچکی در اقیانوس گم می شوم
نمی توانم بگویم دوستت دارم .
شعر چهارم:
کنار تو هیچ چیز آرام نیست .
این ابرها
یک روز پایین می آیند
روبه روی پنجره فریاد می زنند .
این اشک های ریزریز
یک روز دریا می شوند
و من
می نشینم گوشه ی اتاق
در خودم غرق می شوم .
چقدر عاشق بودم
و نمی دانستم حرف های تو
موریانه های کوچک اند
روی دیوارها می نشینند !
حرف های تو
باران تند زمستان اند
و من با دامن نارنجی ام
یخ می زنم
یخ می زنم یک روز .
شعر پنجم:
دوستت دارم ،
با اینکه تو خیلی چیزها را نمی بینی ،
مثل همین گوشواره های ستاره ام
که فقط دو ستاره ی معمولی نیستند
وبه تنهایی می توانند تمام جهان را روشن کنند
اگر تو بخواهی .
یا همین سبزی دامنم
که از تمام دشتهای بهاری
تکه ای با خودش دارد .
دوستت دارم
با اینکه تو گاهی می روی
و می گذاری با دردهایم نفس بکشم ،
با دردهایم برقصم
و گنجشک ها
یکی یکی به حال و روزم گریه کنند .
من در دست هایت
به دنبال ماهی های کوچک قرمزم می گردم
که برایم نگه داشته بودی
در چشمانت به دنبال آهوها
که آبی پیرهنم را جویده بودند
و روی لبانت هم می خواهم گل بکارم
تا بهار بشود .
شعر ششم:
کنار تمام آرزوهایم تو ایستاده بودی
آرزوهایم
قایق های کاغذی رنگارنگ که نمی دانستند از کدام سمت بروند ،
آرزوهایم
شاخه های درهم درخت سیب
که هربار شکوفه هایش را باد می برد با خودش
تو می ایستادی و با دستهایت
تمام شکوفه ها را جمع می کردی ،
تو می خندیدی
و قایق ها به دنبال هم رودخانه را رنگی می کردند .
چقدر همه چیزخوب بود
و من نمی فهمیدم تمام می شود
تمام می شود
حالا فقط هزار شکوفه ی نورانی دارم
که بوسه های تواند
ریخته روی موهایم
و فکر می کنم
تا چند سال دیگر
چند روز دیگر
می درخشند !
شعر هفتم:
در این هوای ابری
هیچ چیز مرا به اندازه ی تنهایی خوشبخت نمی کند
پس این در نیمه باز را
به روی تو خواهم بست
پس با دلتنگی هام
دو گوشواره ی آبی می سازم
به گوش می آویزم .
کاش بگویی
این همه که من نگاهت می کردم
کجای دنیا
مجسمه ی کوچکی میان کتاب ها
با کفش های سرخابی اش
به پنجره ای زل می زند؟
کاش بگویی
جز من
موهای روشن چه کسی
کشیده می شود روی شب های تاریک ات؟
من غمگینم
این در را حالا می بندم
تنهایی
میان دیوارها قشنگ تر است.
شعر هشتم:
خورشید روسری روشنی است روی گیسوی خانه
تو نشسته ای آن سمت آرزوهای مان
من روی تنهایی ات پارچه ای سفید می کشم
و تنهایی ام را می کوبم به دیوار
دوری
آن قدر که پرنده های غریبه به جای انگشت های تو
می لغزند روی موهایم
من زخمی عمیق ام روی پیشانی این روزهای خوب
من گودالی فراموش شده در این کوچه ی اندوهگینم
خالی شده از نور
تو را می بوسم
لب هایت روی لب هایم جهان را به هم می ریزد.
شعر نهم:
من فهمیده ام
وقتی چشمانت را می بندی
به عطر کدام درخت فکر می کنی
فهمیده ام
همه چیز از لحظه ای شروع می شود
که باور کنی بهار
همه ی آوازهای توست
بهار
هدیه ی صورتی تو
به گلبرگ کوچکی است
که از رنگ پیراهنش خسته می شود
و نمی داند چکار کند.
واژگان کلیدی: اشعار فرناز خان احمدی،نمونه شعر فرناز خان احمدی،شاعر فرناز خان احمدی،شعرهای فرناز خان احمدی،شعری از فرناز خان احمدی،یک شعر از فرناز خان احمدی،شعر نو فرناز خان احمدی،شعر کوتاه فرناز خان احمدی