شعر نخست:
سوی گلشن رفتم و سرو خرامانم نبود
گریه زور آورد کان گلبرگ خندانم نبود
ابرسان خود را هوایی یافتم هر سو به باغ
زان که غیر از گریه و آشوب و افغانم نبود
خواستم دل را به سر حد شکیبایی کشم
لیکن از اندوه هجران،طاقت آنم نبود
ز اضطراب دل،اگر کارم به رسوایی کشد
قوت آنم که کردن صبر بتوانم نبود
سوی مسکن آمدن بایست بی آشوب،لیک
این تحمل در دل بی صبر و سامانم نبود
با نگهبانان قاتل،سّر عشقم شد عیان
زانک از بدحالی آن ساعت غم جانم نبود
فانیا در هجر آن رشک پری معذور دار
کاین چنین دیوانگی ناکردن امکانم نبود
شعر دوم:
غیر خوناب نیابند به جان و دل ما
گوییا عشق به خون کرد مخمر گل ما
از ره عشق گذشتن نشد ای پیر طریق
تا که شد کوی خرابات مغان منزل ما
مشکل ما همه باشد ز خمار ای ساقی
جز به یک رطل گران حل نشود مشکل ما
گر چه در دیر گداییم ولی گاه نشاط
ره نیابند شهان بر طرف محمل ما
حاصل عمر شد ای مغبچه ی باده فروش
وجه مِی بو که قبول تو فتد حاصل ما
تیر دلدوز به هر زنی ای قاتل مست
ناوکی چند نگه دار برای دل ما
فانی امید چنان است که در وادی عشق
مسکن قافله سالار بود محفل ما
شعر سوم:
گر چه صد ره گشت ویران،روزگارم از شراب
شادم از یک ره بود،دفع خمارم از شراب
محتسب چون ریخت می،برگشت صحن میکده
نیست عیبی گر کنون سر برندارم از شراب
ای که گویی از شرابت داغ ها بر خرقه چیست
غافلی ! صد داغ از این بر سینه دارم از شراب
در خمار از سرگرانی،سر نیفکندم به پیش
بلکه از بدمستی خود شرمسارم از شراب
هم ز سودای پری رویی و هم از هجر شد
گشتن اندر میکده،دیوانه وارم از شراب
جانب محبوب محجوبم،مده ره ای رفیق
زانگه در دیوانگی بی اختیارم از شراب
از شرابم کار چون آخر به رسوایی کشید
کام خود را ناگرفته،کی گذارم از شراب
پیر کامل باش،گو چون باشدم عشق جوان
توبه نتوان داد،در فصل بهارم از شراب
فانیا در خرقه پنهان داشتن اکنون چه سود؟
گشت چون صد عیب پنهان،آشکارم از شراب
شعر چهارم:
تو خوب و خُلق تو خوب و تکلمت خوب
نبوده چون تو به خوبی کسی به عالم خوب
به حسن به ز پری،آدمی گری برتر
نگشته مثل تو پیدا ز نسل آدم خوب
گشتی به خوبی و جان بخشی،از سخن که چو تو
نبوده،الله الله مسیح مریم خوب
به دل محبت تو بیشتر شود هر دم
که بیشتر بنمایی به چشم هر دم خوب
انیس و همدم،اگر هست خوب،خوبتر است
که در جهان به کس افتد انیس و همدم خوب
به عالم آمده خوبان بسی ولیک چو تو
نبوده بر همه خوبان،کسی مسلّم خوب
ز خیل و مجمع خوبان به فانی بیدل
وفا و مهر بود خوب و ظلم و کین هم خوب
شعر پنجم:
رفتی اگر چه از من،بر کی گذارمت
تا بازت آورد به خدا سپارمت
کارم چو از ازل به تو افتاده تا ابد
گر صد رهم گذاری و من کی گذارمت
دامان توست و دست من،ار افکنی سرم
ممکن مدان که دست ز دامن بدارمت
گویی که ترک جان کن و از دل برونم آر
در جانت جا دهم،اگر از دل برارمت
چون غیر نامرادی ام،از عمر امید نیست
ساقی بیار باده که امیدوارمت
باید شبی که تا صبح قیامت صباح اوست
غم های خویش تا به سحرگه شمارمت
گویی که فانیا به دلم آر روز هجر
کی زو برون شدی که درون باز آرمت؟
شعر ششم:
در سرم ذوق مِی عشق،همان است که بود
سر همان خاک ره دیر مغان است که بود
چون نشان پرسیم از دل ه به صحرای فنا
به همان قاعده بی نام و نشان است که بود
دل دیوانه بود شاد که آن رشک پری
هم چنان از نظر غیر نهان است که بود
غمم از حد متجاوز شده از مخموری
که به این غمزده،ساقی نه چنان است که بود
کی تواند دلم از دیر مغان بیرون شد
که همان مغبچه ای را نگران است که بود(۱)
دست در دامن پیران طریقت چه زنم؟
که دلم واله آن طرفه جوان است که بود(۲)
فانی اش جست به میخانه و گفتند که هست
لیکنش در دل دیوانه گمان است که بود
شعر هفتم:
آن چنان سوخته ام از غم هجران که مپرس
کاتشم زد غم هجران تو در جان که مپرس
دل به زنجیر سر زلف کش و پُرسه مکن
که بدانسان شده مجنون و پریشان که مپرس
چند پرسی که ز هجر لب لعلم چونی؟
جان شیرین شد از این هجر از آن سان که مپرس
ساقیا ! دور بگردان و بده رطل گران
که گرانبارم از آن گونه ز دوران که مپرس
عشق بنهفته به صد گونه بلا افتادم
زین سبب گشته ام آن نوع پشیمان که مپرس
سر رندان جهان،پیر خراباتی ماست
سخن عافیت از وی،سر رندان که مپرس
منعم از عاشقی و باده کنند اهل خرد
غصه ها می کشم از مردم نادان که مپرس
کرد تا جلوه گری،مغبچه ی باده فروش
آن چنانم به رخش واله و حیران که مپرس
طلب وصل کنی،جوی فنا چون فانی
مشکل عشق،چنان کردمت آسان که مپرس
شعر هشتم:
گفت راهم را بروب آن سیمبر،گفتم به چشم
گفت دیگر ره،بزن آبش دگر،گفتم به چشم
گفت اگر روزی ز زلفم دور ماندی و جدا
گریه میکن ز اول شب تا سحر،گفتم به چشم
گفت اگر بر یاد لعلم،باده ی گلگون خوری
کاسه ها پر ساز از خون جگر،گفتم به چشم
گفت اگر خواهی به رویم چشم خود روشن کنی
از همه خوبان بکن قطع نظر،گفتم به چشم
گفت اگر یابد ز شام هجر،چشمت تیرگی
ساز از شمع رخم نور بصر،گفتم به چشم
گفت با چشمت بگو کز خاک راه توسنم(۳)
نور یابد سرمه را منت مبر،گفتم به چشم
گفت فانی چون که اهل عشق سوی مهوشان
بنگرند آن دم،تو سوی ما نگر،گفتم به چشم
شعر نهم:
ای شب غم،چند در هجران یارم می کشی؟
زنده می دارم تو را،بهر چه زارم می کشی؟
خونم ای گردون بحل بادت،اگر از روی لطف(۴)
زیر پای رخش آن چابک سوارم می کشی
اختیارم نیست در جان دادن اندر پیش تو
گر چه از مستی،تو هم بی اختیارم می کشی
روی از می گشته گل گل،می نمایی با خسان
من که نالان بلبلم،زان خار خوارم می کشی
ساقیا هر چند کار می،می توانی زنده ساخت
لیک ز استغنا،در اندوه خمارم می کشی(۵)
آتش دل نیز خواهی کشته کرد و زان سبب
مردم ای قاتل،به تیغ آبدارم می کشی
از برای کشتنم،داغ فراقت بس نبود
کز پی وصلت،به داغ انتظارم می کشی
این که ماندم زنده بی روی تو جانا زین حیات
چون که دانی پیش رویت،شرمسارم می کنی
از تو شد ای عشق فانی زان فنا کاندر فراق
سوزی ام پنهان و در وصل آشکارم می کشی
شعر دهم:
اگر فرهاد و شیرین هر دو در دوران من بودی
یکی شرمنده از من،آن یک از جانان من بودی
اگر مجنون به دشت عشق،همراهم شدی یک ره
به جان،ز آشفتگی های دل ویران من بودی
مگو کز اشک در کوی وفا روید نهال وصل
که گر بودی چنین،از دیده گریان من بودی
چو گل،چاک گریبانم نگشتی هر سحر ظاهر
چو دُر اشک اگر،آن شوخ در دامان من بودی
هزاران شب به بیداری به روزم نامدی در هجر
شبی گر آن مه نامهربان،مهمان من بودی
ز ناز و غمزه گاهی چشم،اگر واکردی آن مه وش
ز حیرانی که دارم،در رخش حیران من بودی
وفا را،در دل خوبان اگر اثر بودی ای فانی
نبودی یار از آنِ بی وفایان، ز آنِ من بودی
واژگان دشوار: ۱- مغبچه:پسر آتش پرست،بچه مغ. ۲- واله:شیفته،سرگشته از عشق. ۳- توسن:وحشی،نافرمان،رام نشده. ۴- بحل:حلال کردن،طلب مغفر ۵- استغنا:بی نیازی.
واژگان کلیدی: علیشیر نوایی،علی شیر نوایی،علي شير نوايي،عليشير نوائي،علیشیر نوائی،علی شیر نوائی،اشعار علی شیر نوایی،نمونه شعر علی شیر نوایی،شعر علی شیر نوایی،شعرهای علی شیر نوایی،شعری از علی شیر نوایی،یک شعر از علی شیر نوایی،غزل علی شیر نوایی،غزلیات علی شیر نوایی،غزل های علی شیر نوایی،غزلی از علی شیر نوایی،گزینه گزیده گلچین اشعار علی شیر نوایی،اشعار ناب و عاشقانه علی شیر نوایی،امیر علی شیر نوایی،اثری از آثار امیر علی شیر نوایی،اشعاری از دیوان علی شیر نوایی،شرح لغات دشوار دیوان علی شیر نوایی.