شعر نخست:
افتخار همه آفاقی و منظور منی
شمع جمع همه عشاق و به هر انجمنی
به سر زلفت پریشان تو دلهای پریش
همه خو کرده چو عارف به پریشان سخنی
ز چه رو شیشه دل می شکنی
تیشه بر ریشه جان از چه زنی
سیم اندام و ولی سنگدلی
سست پیمانی و پیمان شکنی
اگر درد من به درمان رسد چه می شد
شب هجر اگر به پایان رسد چه می شد
اگر بار دل به منزل رسد چه گردد
سر من اگر به سامان رسد چه می شد
ز غمت خون می گریم بنگر چون می گریم
ز مژه دل می ریزد ز جگر خون می آید
افتخار دل و جان می آید
یار بی پرده عیان می آید
شعر دوم،یک تصنیف:
از کفم رها شد قرار دل
نیست دست من اختیار دل
هیز و هرزه گرد ضد اهل درد
گشته زین در آن در مدار دل
بی شرف تر از دل مجو که نیست
غیر ننگ و عار کار وک بار دل
خجلتم کشد پیش چشم از آنگ
بود بهر من در فشار دل
بسکه هر کجا رفت و برنگشت
دیده شد سفید ز انتظار دل
عمر شد حرام باختم تمام
آبرو و نام در قمار دل
بعد از این ضرر ابلهم مگر
خم کنم کمر زیر بار دل
هر دو ناکسیم گرد گر رسیم
دل بکار من من بکار دل
داغدار چون لاله اش کنم
تا بکی توان بود خار دل
همچو رستم از تیر غم کنم
کور چشم اسفندیار دل
خون دل بریخت از دو چشم و من
خوشدلک از این انتحار دل
افتخار مرد در درستی است
وز شکستگی است اعتبار دل
عارف اینقدر لاف تا بکی
شیر عاجز است از شکار دل
مقتدرترین خسروان شدند
محو در کف اقتدار دل
شعر سوم:
هنگام می و فصل گل و گشت و چمن شد
در بار بهاری تهی از زاغ و زغن شد
از ابر کرم خطهٔ ری رشک ختن شد
دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن شد
چه کجرفتاری ای چرخ / چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ / نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان سرو خمیده
در سایه گل بلبل از این غصه خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
چه کج رفتاری ای چرخ / چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ / نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
خوابند وکیلان و خرابند وزیران
بردند به سرقت همه سیم و زر ایران
ما را نگذارند به یک خانه ی ویران
یارب بستان داد فقیران ز امیران
چه کجرفتاری ای چرخ / چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ / نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
از اشک همه روی زمین زیر و زبر کن
مشتی گرت از خاک وطن هست به سر کن
غیرت کن و اندیشه ایام بتر کن
اندر جلو تیر عدو، سینه سپر کن
چه کجرفتاری ای چرخ / چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ / نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
از دست عدو نالهٔ من از سر درد است
اندیشه هر آنکس کند از مرگ، نه مرد است
جان بازی عشاق، نه چون بازی نرد است
مردی اگرت هست، کنون وقت نبرد است
چه کجرفتاری ای چرخ / چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ / نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
عارف ز ازل تکیه بر ایام نداده است
جز جام، به کسدست، چو خیام نداده است
دل جز به سر زلف دلارام نداده است
صد زندگی ننگ به یک نام نداده است
شعر چهارم :
بمردم این همه بیداد شد زمرکز داد
زدیم تیشه بریشه هر آنچه بادا باد
از ین اساس غلط این بنای پایه بر آب
نتیجه نیست به تعمیر این خراب آباد
همیشه مالک این ملک ملت است که داد
سند بدست فریدون قباله دست قباد
مگوی کشور جم جم چکاره بود چه کرد
مگوی ملک کیان کی گرفت کی بکه داد
به زور بازوی ملت بود کز ضحاک
گرفت داد دل خلق کاوه حداد
شکسته بود گر امروز بود از صد جای
چو بیستون سر خسرو زتیشه فرهاد
پس از مصیبت قاجار وعید ما عید است
یقین بدان بود امروز بهترین اعیاد
خوشم که دست طبیعت گذاشت دردربار
چراغ سلطنت شاه بر در یچه باد
بیک نگاه اروپا بباخت خود را شاه
در این قمار کلان تاج وتخت از کف داد
تو نیز فاتحه سلطنت بخوان عارف
خدا باهمه بد فطرتی بیا مرزد
خرابه کشور مارا هر آنکه باعث شد
کزین سپس شود آباد خانه اش آباد
باد سردار سپه زنده در ایران عارف
کشور رو به فنا را به بقا خواهد برد
واژگان کلیدی: اشعار عارف قزوینی،نمونه شعر عارف قزوینی،شعر عارف قزوینی،غزل عارف قزوینی،غزلیات عارف قزوینی،غزل های عارف قزوینی،غزل عارف قزوینی،شاعر عارف قزوینی،شعر انقلابی عارف قزوینی.شعری از عارف قزوینی،تصنیف های عارف قزوینی،تصانیف عارف قزوینی.یک شعر از عارف قزوینی،غزلی از عارف قزوینی،گلچین زیباترین و بهترین اشعار عارف قزوینی،اثری از آثار عارف قزوینی،اشعاری از دیوان عارف قزوینی،گزیده اشعار عارف قزوینی.