شعر نخست:
دستم نمی رسد که تو را دست چین کنم
این شاخه هم که خر شده سر خم نمی کند
وقتی گل انار لبت قسمت من است
پائیز از علاقه ی من کم نمی کند
یک سیب سرخ،سهم پدر بود و نصف کرد
دادش به تو که نصف کنی با من و چه بد
حواٌ شدم که مال تو باشم ، ولی خدا
من را شریک بچه ی آدم نمی کند
برفم که ذره ذره مرا ذوب میکنی
در آخرین سپیده دم قلٌه ی نگاه
هرکس که گر گرفته در آغوش گرم تو
دیگر توجهی به جهنٌم نمی کند
از شعر دم نزن،تو که شاعر نمی شوی
خامم که عاشقت شده ام، نه!بگو بله
از او که پای خوب و بدت ایستاده است
جز دل چه خواستی که فراهم نمی کند؟
باشد، بتاز اسب خودت را ، ولی سکوت
تنها جواب رج رج شلاق های تو
بی زحمت چمن به تو آوردهام پناه
اسبی که رام عشق تو شد رم نمی کند
شعر دوم:
تو عاشق تر از این هم می توانی باشی آهوچشم
اگرچه برده ازمن، دل، اشارت های ابرو، چشم
بدونِ آنکه سرمه ، طرحِ نقشی دیگر اندازد
دو شطِّ ملتهب، حسّی از آتش ، ماه ، پارو، چشم
به جز این وصفی از او در تب شعرم نمی گنجد:
تلاطم مو،غزاله پا،عسل گونه،هیاهو چشم
بگو قدری بشوراند به ابرم شطّ نابش را
بخند،هر چند در ظاهر بر این تقدیر،اخمو چشم
بریز از آسمانت بر فلات خستگی هایم
خدا،سقراط،من،آیینه،ساحل،نوشدارو،چشم !
شعر سوم:
تلخای عمری دست برده در مضامینم
تو پازلی هستی که من دیگر نمی چینم
آیینه بودم تا جوانی کرده ای در من
بی که ببینی، پیر شد زن توی آیینم
پروانگی کردی برای هرچه گل،حالا
شمعم که هی پروانه می سوزد به بالینم
ازهرطرف دستی به خاطرخواهی ام پل زد
از هر طرف چندین بغل وا شد به تسکینم
بیت المقدس بود قلبی که در آن بودی
اشغال شد بی جنگ و خونریزی فلسطینم
با هرکسی خوابیده ام ، یاد تو افتادم
باهرکسی می خوابم ازچشم تو می بینم
چشمم به چشمانت بیفتد،چشم می گیرم
افتادی ازچشم و دل و آغوش غمگینم
زنبورک تلخم،به گوش ت می رسد کم کم
شرح مگس پروردن لب های شیرینم
شعر چهارم:
یک روز مجبوری بفهمی عشق ، بازی نیست
اینکه یکی می افتد از پا ، صحنه سازی نیست
جفتی که عشقت را رگارگ توی خون دارد
حقش تحمل کردن عشق موازی نیست
اینکه یکی تن داده به زخم و نمی میرد
چیزی شبیه ژست های اعتراضی نیست
یعنی جنون سر رفته از صبرش ، که تسلیم است
یعنی ازین تشریح دائم، هیچ راضی نیست
الکل برای شستشوی زخمها خوب است
درمان زخم دل بغیر از کشف “رازی ” نیست
دارم شبیهت می شوم،سرد و دم دستی
از شعله تا خاکسترش راه درازی نیست
چیزی برای باختن باقی نمی ماند
وقتی وفاداری بجز لفظ مجازی نیست
قانون دیجیتالی تنظیم با بازار
به عدل، این سنگ ترازو هم نیازی نیست
شعر پنجم:
آماده و عریان و آرامم،نترس از من
این تختِ تشریح است،اول سینه ام لطفن
بشکاف و بیرونش بکش این لخته ی خون را
این کوه، این انبوهی از اندوهِ زن بودن
خب پوستم را پاره کن، نارنگی ام انگار!
این پیله، این پیچیده دورم مثلِ پیراهن
بخراش با دندان و ناخن، پوستی را که
دباغی اش کرده ست دستِ دوست و دشمن
این ناف،این بندی که موجودیتِ جان است
جایی که خون پرورده ام هر ماه در دامن
من هفت تا جان دارم و سگ جانی ام ارثی است
از هر چه زن پیش از خودم،از هر چه زن بعدن
وحشت نکن،سگ جان تر از اینم، نمی میرم!
با هفت جان در کالبد،با هفت سگ در تن
وحشت نکن،دستت نلرزد باز،محکم باش
نزدیک تر بوده به من تیغ از رگِ گردن
حتی نترس از اینکه چشمم را کفِ دستت
بیرون بکش این گوی را از بازی دیدن
بیزاری ام بی حد و دستم بسته،کاری کن !
بسیار آدم های در من، زلّه اند از من
بسیار آدمهای در من، اهلِ تقلیلند
کم کرده اندم از خودم،از زندگی،از زن
باید برم گردانی از این آخرین سلول
نقبی بزن از چوب-خطِ پُر، به آسودن
نقبی بزن تا مرگ،تا پرواز بی بالی
راحت کن این دیوانه را از هی کتک خوردن
حالا که تکه تکه ام، یک تکه ام خوبم
دریای بی ماهی اگر نه، کوهِ بی پازن
یک پازلِ پخشم برای شیشه ی الکل
دستت درست،از دست رفتم روی دستِ تو
شعر ششم:
خواب دیدمت همان شبی که قلکم شکست
زیر کفشهات سکههای پولکم شکست
بس که سنگ پرت کردهای به کودکانههام
شیشههای هفت رنگ مهد کودکم شکست
من عروسکی شدم که شهوتی شدن نداشت
بعد از آن قداست تن عروسکم شکست
یک عروس سالخورده مُرد توی آینه
ظالمانه عقدنامهٔ مبارکم شکست
نطفهات میان کلمههای من رسوب کرد
شاعری که پا به ماه بود یک شکم شکست
سبز بودی و تو را گره زدم به سیزده
نحس قهوهای شدی همین که عینکم شکست
من اسیرِ،من دچارِ،من چقدر کوچکم
من چقدر کوچکم که قلب کوچکم شکست
واژگان کلیدی: اشعار طاهره خنیا،شاعر طاهره خنیا،نمونه شعر طاهره خنیا،شعرهای طاهره خنیا،شعری از طاهره خنیا،یک شعر از طاهره خنیا،شعر سنتی طاهره خنیا،غزل طاهره خنیا،غزلیات طاهره خنیا،غزل های طاهره خنیا،غزلی از طاهره خنیا،یک غزل از طاهره خنیا،شاعر شهرستان مرودشت،شعر شاعر مرودشت.
“هرسخن کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند” و من از همین می ترسم که حرف دل این بانو باشه!!