اشعار طالب آملی

 

شعر نخست:

شیفته شو دلا یکی عارض دلفروز را

رشگ حیات خضر کن زندگی دو روز را

لعل کرشمه ساز را چاشنی عتاب ده

چین غضب زیاده کن ابروی کینه توز را

شعله مزاج مطر با سخت فسرده خاطرم

آتش تغمه تیز کن ساز تمام سوز را

توسن جلوه را عنان جانب بیدلان فکن

مشعل راه وعده کن برق بهانه سوز را

سینه به شام بیدلان صاف نمی کند سحر

با شب ما عداوتی هست همیشه روز را

در دل خویش میخلم هر نفسی که با جگر

هست گر شمه گونه ی ناوک سینه دوز را

من به کرم سزا نیم لیک تو شخص همتی

رتبه ی آفتاب ده کرمک شب فروز را

عشق کجا؟هوس کجا؟”طالب”از این هوس گذر!

تفرقه کن یکی ز هم شان پلنگ و یوز را


شعر دوم:

مستانه ره میکده طی می کنم امشب

پرواز به بال و پر مِی،می کنم امشب

هر چشم زدن در پی آن گوهر نایاب

صد بحر به پای مژه طی می کنم امشب

تا نامه ی بلبل نبرد جانب گلزار

گر پیک نسیم است که پی می کنم امشب

در مد نظر هم گل و هم چهره ی ساقی است

گه رو به گل و گاه  بوی می کنم امشب

مخمورم و پیمانه ی صد عمر ابد را

تبدیل به یک ساغر می می کنم امشب

او مست شکر خواب و من از ناله ی جانسوز

مِی ها همه در ناخن نی می کنم امشب

مِی می شوم از از یاد لب روح مزاجت

و آنگاه سراغ لب و پی می کنم امشب

با این نفس سرد چو می نالم از ایام

گر فصل بهار است که دی می کنم امشب

پیران جهان را چو عصا باده ی ناب است

من نیز یکی تکیه به نی می کنم امشب

خوابی که به صبح ازلم گشته فراموش

تعبیر بگویم به تو  کی می کنم امشب

حرفی به لب جود تو می آرم و از رشک

خون در جگر حاتم طی می کنم امشب

از خاک ره خان جوانبخت چو “طالب”

سر نامزد افسر کی می کنم امشب


 شعر سوم:

صبح است و نیم قطره میم در پیاله نیست

ز آنم دماغ گل نه و پروای لاله نیست

به ذوق تر ز مرده ی هفتاد ساله ام

یک دم که در پیاله،شراب دوساله نیست

اوراق کهنه،کی به مِی کهنه می رسد؟

ذوقی که در پیاله بود،در رساله نیست

پهلو تهی ز نکهت گل می کند مشام

امشب که در آن بت مشکین کلاله نیست

کامم روا نشد ز می لعل او مگر

تاثیر در قلمرو این آه و ناله نیست

می در کف است،طره ی معشوق گو مباش

باری پیاله هست،اگر هم پیاله نیست

هر کام،درک چاشنی غم نمی کند

این نشاه ی جز به ساغر”طالب”حواله نیست


شعر چهارم:

ترک وفا کرد،عهد یار نه این بود

دل به جفا داد،شرط کار نه این بود

بود قرار این که ترک ما نگزیند

زود ز ما سیر شد،قرار نه این بود

هجر تو بی اختیار داد مرا روی

ور نه مرا با تو اختیار نه این بود

یکشبه وصل تو هم به خواب ندیدم

حاصل صد ساله انتظار نه این بود

در قدمت نقد جان ز عجز فشاندیم

ورنه تو را درخور نثار نه این بود

یار نمک ریخت بر دلم ز چه “طالب”

مرهم دل های داغدار،نه این بود


شعر پنجم:

خودفروشان  ز پی گرمی بازار خودند

کار دین را همه بگذاشته،در کار خودند

معنی قید بود بند شریعت و ایشان

نه گرفتار شریعت،که گرفتار خودند

خانه ی شرع خرابست که ارباب صلاح

به عمارتگری گنبد دستار خودند

شانه در ریش و دل اندر پی جمعیت مال

سبحه در دست و در اندیشه ی زنار خودند

ابلهی کرده چو ابلیس به طراری جفت

ابله اندر نظر مردم و طرار خودند

ز آن به سودای زیان آورشان سودی نیست

که فروشنده ی دینند و خریدار خودند

همه را نقش زبان حرف پرستاری لیک

نه پرستار خدا،بلکه پرستار خودند

پرده پوشند به رخ،گه زردا گاه ز ریش

بس که شرمنده ز اوضاع و ز اطوار خودند

می نمایند همی گنبد دستار سفید

لیک غافل ز درون های سیه کار خودند

منکر این صفت کوته خرد ریش دراز

باش”طالب”که خود آن نیز در انکار خودند


 شعر ششم:

سوختم در آتش سودای خویش

ساختم با سوز جان فرسای خویش

بال و پر درباختم پروانه وار

در هوایِ یار بی پروای خویش

من به راه عشق،رسوای دلم

دل نه رسوای تو شد رسوای خویش

بس که از حد شد هجوم گریه ام

گوش بگرفتم ز های های خویش

در فراق او تراوش های داغ

داردم شرمنده از اعضای خویش

بس که دست و پا زدم در راه دوست

گاه بوسم دست خود،گه پای خویش

“طالب”آسایش نمی بینم به خواب

در زمان چشم طوفان زای خویش


واژگان کلیدی: اشعار طالب آملی،نمونه شعر طالب آملی،شاعر طالب آملی،شعری از طالب آملی،یک شعر از طالب آملی،شعرهای طالب آملی،غزلیات طالب آملی،غزل های طالب آملی،غزلی از طالب آملی،یک غزل از طالب آملی،اثری از طالب آملی،از آثار طالب آملی،سروده های طالب آملی،اشعاری از دیوان طالب آملی،گزیده و گلچین اشعار طالب آملی،بهترین و زیباترین اشعار طالب آملی،غزلهای ناب طالب آملی،اثری از آثار طالب آملی،شعری از دیوان طالب آملی،اشعار عاشقانه ی طالب آملی

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
حسین محمدی
میهمان
حسین محمدی
خرداد 1, 1402 12:03 ق.ظ

شعر را معنی کنید
مرا که هست دم آبی و لب نانی به دوستان چه که از دشمنان دریغ مدار