شعر نخست:
دل بردی از من به يغما، ای ترک غارتگر من
ديدی چه آوردی ای دوست، از دست دل بر سر من
عشق تو در دل نهان شد، دل زار و تن، ناتوان شد
رفتی چو تير و کمان شد، از بار غم پيکر من
میسوزم از اشتياقت، در آتشم از فراقت
کانون من، سينه من، سودای من، آذر من
من مست صهبای باقی، زان ساتکين رواقی
فکر تو در بزم ساقی، ذکر تو رامشگر من
دل در تف عشق افروخت، گردون لباس سيه دوخت
از آتش آه من سوخت، در آسمان اختر من
گبر و مسلمان خجل شد، دل فتنه آب و گل شد
صد رخنه در ملک دل شد، ز انديشه کافر من
شکرانه کز عشق مستم، ميخواره و میپرستم
آموخت درس الستم، استاد دانشور من
در عشق، سلطان بختم، در باغ دولت، درختم
خاکستر فقر تختم، خاک فنا افسر من
اول دلم را صفا داد، آيينهام را جلا داد
آخر به باد فنا داد، عشق تو خاکستر من
تا چند در های و هويی، ای کوس منصوری دل
ترسم که ريزد بر خاک، خون تو در محضر من
بار غم عشق او را گردون نيارد تحمل
چون میتواند کشيدن اين پيکر لاغر من
دلم دم ز سر صفا زد، کوس تو بر بام ما زد
سلطان دولت لوا زد، از فقر در کشور من
شعر دوم:
گــوينـد روی يــار به كس آشكــار نيست
در چشم من كه هيچ بجـز روی يـار نيست
گــوينـد در بهـــار دمــد گــــل ولــی مــرا
گلهـاست در نظـر كه يكی در بهـار نيست
خارست و گل، بهر چمن و سيـنه مراست
گلهـای دسته دسته كه در دسـت خار نيست
ويرانه پيكــری كــه نبــاشد خـــراب درد
بيچاره سيـنه ای كه به عشقش دچار نيست
بی بـوس و بی كنــار بود يــار، يــار من
در سينه است ، حاجت بوس و كنار نيست
از شـش جهــت گرفتـه سـر راه سيــر ما
ما را ز دست عشـق تـو، پـایی فرار نيست
شعر سوم:
چنين شنيدم که لطف يزدان به روی جوينده در نبندد
دری که بگشايد از حقيقت بر اهل عرفان دگر نبندد
چنين شنيدم که هر که شبها نظر ز فيض سحر نبندد
ملک ز کارش گره گشايد فلک به کينش کمر نبندد
دلی که باشد به صبح خيزان عجب نباشد اگر که هر دم
دعای خود را به کوی جانان به بال مرغ سحر نبندد
اگر خيالش به دل نيايد سخن نگويم چنان که طوطی
جمال آيينه تا نبيند سخن نگويد خبر نبندد
ز تير آه چو ما فقيران شود مشبّک اگر که شبها
فلک ز انجم زره نپوشد قمر زهاله سپر نبندد
بر شهيدان کوی عشقش به سرخ رويی علم نگردد
به رنگ لاله کسی که داغ غمش به لخت جگر نبندد
کجا تواند كسی درين ره دم از مقامات عاشقی زد
هر آن که نالد به ناله نی چو نی به صد جا كمر نبندد
شعر چهارم:
امشب سر آن دارم کز خانه برون تازم
این خانه هستی را از بیخ برانداز
تن خانه گور آمد ، جان جیفه گورستان
زین جیفه بپرهیزم این خانه بپردازم
دیوانه ام و داند ، دیوانه به خود خواند
او سلسله جنباند من عربده آغازم
در آتشم و راهی جز صبر نمی دانم
هم گریم و هم خندم هم سوزم و هم سازم
دل بسته ی سودایم این سلسله از پایم
بردار که بگریزم بگذار که بگذارم
من مورم و نشمارم بر باد سلیمان را
در بادیه ی عشقش من از همه ممتازم
راز ازلی مشکل پوشید توان از دل
دل خواجه ی این منزل من محرم این رازم
در قاف احد دارد سیمرغ صفا منزل
زین شمع نمی برد پروانه ی پروازم
واژگان کلیدی: اشعار صفای اصفهانی،نمونه شعر صفای اصفهانی،شاعر صفای اصفهانی،شعری از صفای اصفهانی،یک شعر از صفای اصفهانی،غزل صفای اصفهانی،غزلیات صفای اصفهانی،غزل های صفای اصفهانی،غزلی از صفای اصفهانی،اشعار عاشقانه صفای اصفهانی،شعرهای صفای اصفهانی،حکیم صفای اصفهانی،محمد حسین صفای اصفهانی،محمدحسین صفای فریدنی،اثری از آثار صفای اصفهانی،گلچین و گزینه اشعار صفای اصفهانی،مجموعه اشعار صفای اصفهانی،بهترین و زیباترین اشعار صفای اصفهانی،گزیده اشعار صفای اصفهانی.،اشعاری از دیوان صفای اصفهانی.