اشعار سید جعفر عزیزی

 

شعر نخست :

شب از نیمه گذشته مثل هرشب باز بی خوابم

نمی دانی چقدر این روزها غمگین و بی تابم

زمین و آسمانِ شب گریه هایم را نمی فهمند

گل نیلوفری در حیرت خاموش مردابم

نگاه ساعت دیواری ام چون گربه ای وحشی

که دارد می کشد هی پنجه اش را روی اعصابم

رگش را می زند انگار هرشب دختری در من

که خون می آورد بالا کسی در عکس بی قابم

تو تابم می دهی بین نبودن ها و بودن هات

من استفهام سرگردان بین نفی و ایجابم

چرا قلبم برای هیچ کس جز تو نمی لرزد ؟

چرا بوی تو را در هیچ آغوشی نمی یابم ؟

تو خوابی آسمانی از فرشته پشت پلک توست

شب از نیمه گذشته مثل هر شب باز بی خوابم


شعر دوم :

این قفس آلوده یاد آسمان افتاده است

فیل غمگینی که بی هندوستان افتاده است

ناخدا هرکس که باشد چاره جز تسلیم نیست

با چنین بادی که در این بادبان افتاده است

دوستت دارم ولی پرهیز دارم می کنم

آتشی هستم که خاکستر بر آن افتاده است

عشق تو شیرین ولی در پیش چشمم سال هاست

زندگی یک چای سرد از دهان افتاده است

عاشقت هستم نمی ترسم بگویم گرچه عشق

اسم اعظم بود و حالا بر زبان افتاده است

اتفاقی که نیفتاده دلم می گفت آه

دست بردار از سرم دیوانه جان ، افتاده است

شهر دارد حرف در می آورد پشت سرم

پیش سگ های گرسنه استخوان افتاده است

مشک را حاشا کنم گیرم چه با بویش کنم؟

این قفس آلوده یاد آسمان افتاده است


شعر سوم :

 ” من ”  کاش باز هم به  ” تو ” نزدیک تر شود

در ” ما ” نه  در ” تو ” این  ” من و تو ” مختصر شود

بامن نفس بکش که گره خورده ام به تو

بامن نفس بکش که تنم داغ تر شود

با شرم ، نام کوچک من را صدا بزن

تا این “من” از زمین و زمان بی خبر شود

ای کاش می گذاشت دمی دست روی دست

این ساعت عجول مبادا سحر شود!

بگذار تا شود همه جا عشق منتشر

زیباییت در آینه ها ضربدر شود

بی پرده زن شوی همه ی مرد بودنم

در کوچه باغ های تنت رهگذر شود

بگذارعشق حاکم بازی شود نترس

آنچه که عقل گفته همه بی اثر شود

بگذارمثل خون بدوم در رگان تو

بگذار با تو بودن من مستمر شود


شعر چهارم :

پای کسی غیر از تو حاشا در میان باشد

وقتی که چشمت راوی این داستان باشد

تو باشی و فکر کسی باشم؟چه کس دیده

هرگز دو تا خورشید در یک آسمان باشد؟

تلخی تو دلچسب چون سیگار بعد از چای

رسم است زیبا رو کمی نامهربان باشد

گیسوی خود را وا مگیر از دست من ، مگذار

این کشتـی طوفان زده بی بادبان  باشد

یک شهر کشته مرده ات هستند و حق دارند

سخت است قلبی از نگاهت در امان باشد

خالی است دستانم ولی زیبایی ات گم بود

شاعر اگر می خواست فکر آب و نان باشد

تقویم حرف مفت دارد می زند خانم

پیرم ولی آدم دلش باید جوان باشد


شعر پنجم :

عشق تنها حفظ کرده گنبد افلاک را

آنچنان که خاک در خود ریشه های تاک را

دل اگر قابل نباشد ، عشق دستی بی صداست

عصمت باران نمی شوید گناه خاک را

چشم هایت را که پر از اشک خوشحالی شده

دوست دارم ، دوست دارم این شب نمناک را

ببر پیرم ناز شَستم کوری کفتارها

خوش به دندان می کشم این آهوی چالاک را

بیم آنم نیست نام دیگران را می بری

گاه دریا روی لب دارد خس و خاشاک را


واژگان کلیدی:اشعار سید جعفر عزیزی،نمونه شعر سید جعفر عزیزی،شاعر سید جعفر عزیزی،شعرهای سید جعفر عزیزی،شعری از سید جعفر عزیزی،یک شعر از سید جعفر عزیزی،غزل سید جعفر عزیزی،غزلیات سید جعفر عزیزی،غزل های سید جعفر عزیزی،غزلی از سید جعفر عزیزی،سيد جعفر عزيزي،سیدجعفر عزیزی.

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها