شعر نخست :
تو را تنها برای خود، چه خود خواهانه می خواهم
تو را با هرچه غیر از چشمِ خود، بیگانه می خواهم
کبوتر می شوم جَلدِ حریم پاک چشمانت
و از دست نگاهِ مهربانت، دانه می خواهم
دلم می ترسد از غربت، بیا و آشنایم شو
من و تو، حوضی و ایوان،هوای خانه می خواهم
تصور کن که ما هردو، همان عشاق مشهوریم
بگو لیلی ، بگویم جان ؟! کمی افسانه می خواهم
بیا آن وقت پیش من کمی نزدیک تر بنشین
من از دار و ندار تو فقط یک شانه می خواهم
ولش کن عقل و منطق را، جنون هم عالمی دارد
تو را هم مثل حالای خودم دیوانه می خواهم
شعر دوم :
گرمی دستت تداعی می کند اهواز در مرداد را
ظهر تابستان داغِ کوچه های بصره و بغداد را
راستش این روزها حس می کنم دارم شکارت می شوم
عین آهو برّه ای که حس کند نزدیکی صیاد را
با تو حتی گم شدن، بی خانمانی، بی نشانی هم خوش است
بادبادک می پسندد هستی ای در پنجه های باد را
من که با طاغوت چشمان تو خوبم پس رها کن این همه
مجلس فرمایشی و انقلاب و کشور آزاد را
فکر جمهوریّت و آزادی و مشروطه خواهی نیستم
دوست دارم این دو تا خودکامه، این عُمّال استبداد را
شادی آن اولین دیدار در جانم نشسته فکر کن
دیدن دنیا چه جوری می کند یک کور مادرزاد را
مثل خرمشهر سال شصت و یک هستم که بعد از سال ها
حفظ کرده در دلش شیرینیِ یک سوّم خرداد را
شعر سوم :
داغی دست کسی آمد و درگیرم کرد
آمد و از همۀ اهل جهان سیرم کرد
اولین بار خودش خواست که با او باشم
آنقدَر گفت چنینم و چنان، شیرم کرد
مثل یک قلعه که بی برج و نگهبان باشد
بر دلم سخت شبیخون زد و تسخیرم کرد
تا خبردار شد از قصه ی وابستگی ام
بر دلم مهر جنونی زد و زنجیرم کرد
به سرش زد که دلم را بفروشد، برود
قصدش این بود که یک مرتبه تعمیرم کرد
سنگی از قلب خودش کند و به پایم گره زد
سنگدل رفت و ندانست زمینگیرم کرد
رفت و یک ثانیه هم پیش خودش فکر نکرد
که چه با این دل لامصّب بی پیرم کرد
شعر چهارم :
در آینه به روی خود باز نگاه می کنم
کنار هردو چشم را کمی سیاه می کنم
به اشتیاق سرکشم مهار می زنم ولی
به یاد تو تبسمی گاه به گاه می کنم
کدام را به سر کنم؟ شال سفید،روسری
لباس و کیف و کفش را که رو به راه می کنم
برای لحظه ای شکی مرا نشانه می رود
همان سؤال دائمی، من اشتباه می کنم؟
کنار در که می رسم، به فکر می روم فرو
دلم رضا نمی دهد، مگر گناه می کنم؟
چه انتخاب مشکلی میان عقل و عاشقی
تمام عمر خویش را با تو تباه می کنم؟
به یاد لحظه های بی تو تنگ می شود دلم
من این غم غریب را به دل گواه می کنم
و از نشست عقل و دل به این نتیجه می رسم
که بی تو قلب خسته را چه بی پناه می کنم
دوباره دستگیره و دوباره دست های من
برای عاشقانه ای، شال و کلاه می کنم
شعر پنجم :
عشق چیزی غیر یک پیغمبر کذّاب نیست
مهربانی هست اما آنقدَرها باب نیست
بسترِ زاینده رودم خالی و خشک و خراب
تا بخواهی تشنه ام اما دریغا آب نیست
مثل ماهی قرمزی هستم که قلب کوچکش
لحظه ای آسوده از دلشوره ی قلّاب نیست
یا کشاورزی که بعد از مدتی خون جگر
حاصلش غیر از عتاب و تندی ارباب نیست
قسمتش در جیبِ یک کیف قدیمی مردن است
کهنه عکسی که برایش سهمی از یک قاب نیست
عرصه را باید برای دیگران خالی کنم
چوب هست و گوی هست و قدرت پرتاب نیست
تا سرم از وحشت و کابوس بیداری پُر است
هیچ چیزی بهتر از یک مشت قرص خواب نیست
با خودم گفتم که شاید با غزل بهتر شدم
شعر هم دیگر برایم اتفاقی ناب نیست
واژگان کلیدی: اشعار سونیا نوری،نمونه شعر سونیا نوری،شاعر سونیا نوری،شعرهای سونیا نوری،شعری از سونیا نوری،یک شعر از سونیا نوری،غزل غزلیات غزل های غزلی از سونیا نوری،سونيا نوري.