شعر نخست:
ما را بجز خيالت، فکــری دگر نباشد
در هیچ سر خیالی، زين خوبتر نباشد
کی شبروان کویت آرند ره به سویت
عکســـی ز شمع رویت، تا راهبر نباشد
مـــا با خیال رویت، منزل در آب و ديده
کرديم تــــا کسی را، بر مــــا گذر نباشد
هرگز بدین طراوت، سرو و چـمن نرويــد
هرگز بدين حــلاوت، قنــد و شکــر نباشــــد
در کوی عشـــق باشد جان را خطر اگر چه
جایی که عشــق باشد جان را خطر نباشد
گر با تو بر سرو زر، دارد کســـی نزاعی
مــن ترک ســـر بگویم، تا دردسر نباشــد
دانم که آه ما را، باشد بسی اثرها
ليکن چه ســود وقتی کز ما اثر نباشد؟
در خلوتی که عاشـق، بيند جمال جانان
باید که در میانه، غیر از نظر نباشد
چشمت به غمزه هــــر دم،خون هزار عاشق
ریزد چنانکـه قطعا کس را خبر نباشد
از چشم خود ندارد، سلمان طمع که چشمش
آبی زند بر آتش، کان بی جگر نباشد
شعر دوم :
از کوی مغان نيم شبی ناله ی نی خاست
زاهد به خرابات مغان آمد و می خواست
ما پيرو آن رهروانيم، که ما را
چون نی بنمايند به انگشت ره راست
من کعبه و بتخانه نمی دانم و دانم
کانجا که تویی کعبه ی ارباب دل آنجاست
ای آنکه به فردا دهی امروز مرا بيم!
رو بيم کسی کن که اميدش به فرداست
خواهيم که بر ديده ی ما بگذرد آن سرو
تا خلق بدانند که او بر طرف ماست
بنشست غمت در دل من تنگ و ندانم
با ماش چنين تنگ نشينی ز کجا خاست؟
بسيار مشو غره بدين حسن دلاويز
کين حسن دلاويز تو را، حسن من آراست
جمعيت حسنی که سر زلف تو دارد
از جانب دل های پراکنده ی شيداست
از عقد سر زلف و رقوم خط مشکين
حاصل غم عشق آمد و باقی همه سوداست
عشق تو ز سلمان، دل و جان و خرد و هوش
بربود،کنون مانده و مسکين تن و تنهاست
شعر سوم:
مجموع درونی که پریشان تو باشد
آزاد اسیری که به زندان تو باشد
دانی سر و سامان ز که باید طلبیدن؟
زان شیفته کو بی سر و سامان تو باشد
من همدم بادم گه و بیگاه که با باد
باشد که نسیمی ز گلستان تو باشد
ای کان ملاحت، همگی زان توام من
تو زان کسی باش که اوزان تو باشد
آن روز که چون نرگسم از خاک برآرند
چشمم نگران گل خندان تو باشد
خواهم سر خود گوی صفت باخت ولیکن
شرط است درین سرکه به چوگان تو باشد
هر کس که کمان خانه ابروی تو را دید
شاید به همه کیش که قربان تو باشد
دامن مکش از دست من امروز و بیندیش
زان روز که دست من و دامان تو باشد
خلقی همه حیران جمال تو و سلمان
حیران جمالی که نه حیران تو باشد
شعر چهارم:
زلف و رخسار تو را شام و سحر چون خواند؟
هر که یک حرف سیاهی ز سپیدی داند
میکنم ترک هوای سر زلف تو و باز
باد میآید و این سلسله میجنباند
اشک من آنچه ز زار دل من میگوید
راست میگوید و از دیده سخن میراند
دل به او دادم و او کرد به جانم بیداد
هیچکس نیست که داد من از او بستاند
آب چشمم ننشاند آتش و من میدانم
کاتش من بجز از خاک درش ننشاند
هر چه گوید ز لبش جان، همه شیرین گوید
و آنچه داند ز رخش دل، همه نیکو داند
ماند سلمان ز درت دور و چنان میشنود:
که مراد تو چنین است و بدین می ماند
واژگان کلیدی: اشعار سلمان ساوجی،نمونه شعر سلمان ساووجی،شاعر سلمان ساوجی،شعرهای سلمان ساوجی،یک شعر از سلمان ساوجی،شعری از سلمان ساوجی،غزل سلمان ،ساوجی،غزلیات سلمان ساوجی،غزل های سلمان ساوجی،غزلی از سلمان ساوجی،گلچین و گزینه بهترین و زیباترین اشعار سلمان ساوجی،گزیده اشعار ناب سلمان ساوجی،مجموعه اشعار سلمان ساوجی،اشعار عاشقانه سلمان ساوجی،آثار سلمان ساوجی،اشعاری از دیوان سلمان ساوجی