شعر نخست:
باید که ز داغم خبری داشته باشد
هر مرد که با خود جگری داشته باشد
حالم چو دلیری است که از بخت بد خویش
در لشکر دشمن پسری داشته باشد !
حالم چو درختی است که یک شاخه نا اهل
بازیچه ی دست تبری داشته باشد
سخت است پیمبر شده باشی و ببینی
فرزند تو دین دگری داشته باشد !
آویخته از گردن من شاه کلیدی
این کاخ کهن بی که دری داشته باشد
سردرگمی ام داد گره در گره اندوه
خوشبخت کلافی که سری داشته باشد
شعر دوم:
بین ما خطی است قرمز، پس تو با ما نیستی
یک قدم بردار ، می بینی که تنها نیستی
خیر خواهان توایم ای شیخ،ما را گوش کن
فرصت امروز را دریاب ، فردا نیستی
یک سخن کافی است گفتن، گر درین خانه کَس است
یا نشانی را غلط دادی به ما ، یا نیستی
هیچ می ترسی ز هول روز رستاخیز؟ نه !
از مسلمانی همین داری که ترسا نیستی!
ای که با یک سنگ کوچک، خاطرت گِل می شود
مشکل از اطفال شیطان نیست، دریا نیستی
نیل در پیش و عصا در دست و فرعون از عقب
فرق دارد آخر این قصه،موسی نیستی
شعر سوم:
دیر فهمیدیم پس دیوار بالا رفته بود
با همان خشت نخستین تا ثریا رفته بود
دیر فهمیدیم و معماران مرموز از قدیم
چیده بودند آن چه بر پیشانی ما رفته بود
گاه می گویم به خود: اصلا کلاه جد من
جای مسجد کاشکی سمت کلیسا رفته بود
رسم پرهیز از جهان ای کاش بر می داشتند
کاش یوسف روز اول با زلیخا رفته بود
من نمی دانم چه چیزی پایبندم کرده است
کوه اگر پا داشت تا حال از این جا رفته بود
دور تا دورش همه خشکی است این تنها خزر
راه اگر می داشت از این چاله به دریا رفته بود
شعر چهارم:
نگرد بیهده،یک سکه ی سیاه ندارم
به کاهدان زده ای،هیچ غیر کاه ندارم
جز اینکه هیچ ثوابی تمامِ عمر نکردم
دگر به صاحب قرآن قسم ،گناه ندارم
خیالِ خیر مبر، من سرم به سنگ نخورده است
زِ توبه خسته شدم، حالِ اشتباه ندارم
اگر به کشتنِ من آمدی چراغ نیاور
که سالها است به جز سایه ام سپاه ندارم
دو دست ، دورِ چراغم گرفته ام شبِ توفان
خوشا خودم که سری دارم و کلاه ندارم
نه خورده ام زِ کسی لقمه ای ، نه بُرده ام از کس
که خُرده بُرده ای از خیل شیخ و شاه نداریم
شعر پنجم:
هرچه مردم ساده تر،حکامشان سفاک تر
گرگ کمتر می درد،از گله ی چالاک تر
سادگی ها مانع آزادگی هامان شده است
هرچه کوه و دره کمتر ،نعره بی پژواک تر
شستن مغز بشر ، یا خوردن آن بدتر است
کیست اکنون عاقلان درچشمتان ضحاک تر ؟
ترس زاهد حاصل بالا نشستنهای اوست
ازسر منبر خدارا دیده وحشتناک تر
گرچه عریانی به چشم زاهدان بی قیدی است
هرچه طول جامه کمتر، باصفا تر، پاک تر
دامنت را رنگ کن از باده زاهد می شود
باغ پرگل تر، یقینا بی خس و خاشاک تر
های یوسف،روز محشر با گریبانت مناز
نیست از قلب پریشان زلیخا چاک تر
شعر ششم:
دوستانت را شمردم، دشمنانت بیشتر
شاعر از فکرت حذر کن، از زبانت بیشتر
لقمه ی معنی چنان بردار تا وقت سخن،
از حدود عقل نگشاید ، دهانت بیشتر
گر نفهمی معنی زنهار یاران ، دور نیست،
پوستت می فهمد این را، استخوانت بیشتر
سنگ می اندازی و بازی نه این است ای رفیق
چون که بار شیشه داری در دکانت بیشتر
من نمی گویم رهاکن،من نمی گویم نگو
فکر شعرت باش ، اما فکر نانت بیشتر
جان نکردی چاشنی، تیرت همین جا اوفتاد
جز همین حد را نمی داند کمانت بیشتر
حال می باید به پاهایت بیاموزی که نیست،
از گلیم پاره ای طول جهانت بیشتر
واژگان کلیدی: اشعار حسین جنتی،نمونه شعر حسین جنتی،شاعر حسین جنتی،شعرهای حسین جنتی،شعری از حسین جنتی،یک شعر از حسین جنتی،شعر سنتی حسین جنتی،غزل حسین جنتی،غزلیات حسین جنتی،غزل های حسین جنتی،غزلی از حسین جنتی،شعر سنتی حسین جنتی.
سکوت سرشار ا.ز نگفته هاست،اما دیکر سکوت هم سکوت نیست از دست خودش خسته است و سرش را میکوبد به در و دیوار،من انشب با این شاعر ازاده اشنا شدم و افتخار داشتم شعر هایش را بخوانم و چه زیباست ان حرفی که از دل براید
بسیار عالی و پر محتوا 🌹🌹🌹🌹🌹
بسیار عالی بود ایکاش شب شعرهایی هر از گله برپا میشد تا مردم عادی هم با شاعران و شعرشان آشنا میشدند، ادبیات اینطور رونق میگرفت، ارتباط مردم با قشر فرهنگی هم بیشتر میشد
درود بر تمامی قلم بدستان
شاعران نویسندگان
من میخواهم بگویم اما نمیدانم چگونه بگویم اما
انها میدانند من چه میخواهم بگویم وهم میتوانند انچه که من و دیگران در ذهنمان هست بیان کنند
اشعار حسین عزیر هم اینگونه هست