اشعار جلال الدین همایی

 

شعر نخست:

تاجم نمی فرستی تیغم به ســــر مزن

مـرهم نمی گذاری زخم دگــــــر مزن

مرهم نمی نهی به جراحت نمک مپاش

نوشم نمی دهی به دلــــم نشتــر مـزن

بر فــــرق اوفتــــاده به نخــوت لگـد

سنگ ستـــــم به طایـر بی بـــال مزن

بـــر نامه امیـــد فقیــران قلــم مکش

بــر ریشه حیات ضعیفـان تبـر مــــزن

گیــــرم تو خود ز مردم صاحب نظر نه ای

از طعنه ، تیــر بـــــر دل صاحب نظر مزن

تا کــــم خوری لگد ز خر و سرزنش ز خار

گو سبزه از زمین و گل از شاخ سر مزن


شعر دوم:

پایان شب سخن سرایی

می گفت و ز سوز دل همایی

مرگ آخته تیغ بر گلویم

من مست هوا و آرزویم

آزرده تنی فسرده جانی

در پوست کشیده استخوانی

نه طاقت رفتن و نه خفتن

 نه حال شنیدن و نه گفتن

فریاد کزین رباط کهگل

جان می کنم و نمی کنم دل

مانده است دمی و آرزوساز

من وعده سال میدهم باز

در سینه به تنگ گشته انفاس

 از فربهی ام نشانه آماس

جز وهم محال پرورم نیست

می میرم و مرگ باورم نیست


شعر سوم:

قطعه شعری در سال های آخر عمر 

دور پیری رسیده است و مرا

سستی طبع و ضعف حال بود

قامتم تیر بود و گشت کمان

تیر را در کمان زوال بود

رفته ام پای خسته تا لب گور

باز برگستنم زوال بود

شاخص عمرها به وقت زوال

سایه عمر لایزال بود

چشم امید من به هر دو سرای

 به خدای و نبی و آل بود


 شعر چهارم:

این شعر به یاد فردوسی سروده شده است

جلوه ی عرش است این درگه کلاه از سر بنه

وادی طور است این جا موزه از پایت بکن

مرقد استاد طوس است این به خاکش جبهه سای

مدفن فردوسی است این بر زمینش بوسه زن

با دورد و با تحیت آستان او ببوس

پس بگو کای در سخن استاد استادان فن

ای ز تو مشکین هوای شعر چون از مشک جیب

ای ز تو رنگین بساط نظم چون از گل چمن

تیغ اگر باشد سخن نباشی تواش سیمین نیام

تیغ اگر باشد سخن، “باشی” تواش سیمین نیام

خود “پیمبر” نیستی “لیکن” بود شهنامه ات

آیتی منزل نه کم از معجز سلوی و “من”

کی بود هم چند یک در دری از نظم تو

آنچه یاقوت از بدخشان خیزد و در از عدن


شعر پنجم:

برای اصفهان سروده شده است:

شما ای که بر خاک من بگذرید

سزد ژَرف در حال من بنگرید

کنونم که امکان گفتار نیست

 زبان درونم جز آثار نیست

اگر چه نباشد زبانم به کار

ز خاکم شود راز دل آشکار

منم پیکری از هنر ساخته

به عشق هنر عمر درباخته

مرا آرزو بود کاندر جهان

به ایران زمینم سر آید زمان

در ایران از آن جُستم آرامگاه

 که تا باز دانند یاران راه

که اندر جهان هر که دانشور است

از این خاک پاکش به سر افسر است

از آن رو سپردم تن ایدر به خاک

که خاکم شود جزء این خاک پاک

گزیدم از ایران زمین اصفهان

جهانی که خوانیش نصف جهان

نهادم براین تربت پاک سر

که گنجینه ی دانش است و هنر

زدم خیمه در ساحل زنده رود

که تا جان شود زنده ز آواز رود

در این سرزمین تا بر آسوده‌ام

 سر فخر بر آسمان سوده ام

بود تا به پیشینگان یاد بود

بر آیندگان باد از من درود

چنان کرد باید که در روزگار

 ز ما نام نیکو بود یادگار


اشعار دینی و مذهبی

شعر نخست :

درمنقبت حضرت مولی الموالی امیرالمومنین علی بن ابی‌طالب علیه السلام

ای علی مرتضی ای آیت حسن القضا

ای که ز اکسیر عنایت خاک ره را زر کنی

آفتاب اولیائی سایه لطف خدا

دوستان را سایبانی در صف محشر کنی

سایه لطف و کرم از دوستداران وامگیر

ای که از داروی احسان چاره مضطر کنی

تشنه کامانیم ای ابر کرامت خوش ببار

تا گلوی خشک ما از آب رحمت تر کنی

تو شفیع مذنبانی و «سنا» غرق گناه

چشم دارم کش شفاعت در بر داور کنی

مدح کس گر گفته ام نعت توام کفاره است

بو که زین کفاره ام آسوده از کیفر کنی

 


 واژگان کلیدی: اشعار جلال الدین همایی،نمونه شعر زنده یاد استاد جلال الدین همایی،شاعر جلال الدین همایی،شعرهای جلال الدین همایی،شعری از جلال الدین همایی،یک شعر از جلال الدین همایی،اشعار سنتی جلال الدین همایی،غزل جلال الدین همایی،غزلیات جلال الدین همایی،غزل های جلال الدین همایی،غزلی از جلال الدین همایی،مثنوی جلال الدین همایی،مثنوی های جلال الدین همایی،قطعه های جلال الدین همایی،قطعات جلال الدین همایی،گلچین بهترین و زیباترین اشعار جلال الدین همایی،گزیده اشعار جلال الدین همایی،اشعار ناب جلال الدین همایی،جلال الدین همایی متخلص به سنا،شعری در مدح و منقبت امیرالمومنین علی علیه السلام،شعری در توصیف اصفهان،شعری در مدح و بزرگداشت فردوسی طوسی،اشعاری از دیوان جلال الدین همایی،اثری ازآثار جلال الدین همایی.

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها