اشعار باقر رمزی

 

شعر نخست :

تو که در دشت فلان کوه سبد می سازی

تکیه بر بید بلندای جوانی زده ای

یاد ایامی كه در بستر کوه

با صدایت غزلی می خواندی ؟

شعر ليلاها را ؟

شعر مجنون ها را ؟

تو به یادت داری ، تو به یادت داری ؟

روزگاری که جوان تر بودیم ؟

پا به پای رمه از دشت بزرگ ؟

پر از لاله سرخ ؟

می گذشتیم به صد شوق و امید ؟

ای فلانی تو به یادت داری ؟

آن غزالی که غزل وار در آن می رقصید ؟

سمن کوچه ی بالا را چه ؟

لنگ لنگان پی باغ پر انگور درشت ؟

تا سحر می چرخید ؟

کدخدای ده بالا را چه ؟

که سحر گلها را

از دل باغ طراوت می چید ؟

و به هر غنچه گلی را به تبسم می داد ؟

حیف کز باد خزان سبدی بیش نماند

از گل سوسن و یاس اثری هیچ نماند

که مرا یاد قدیم اندازد

یاد آن روز به خیر ، یاد آن روز به خیر


شعر دوم:

زخم افيون ديدگان را طاقت تفسیر نیست

عطر گل ها را سزایی جز خم تقطیر نیست

پیر خویشم با چه رویی در جوانی پا نهی

در گلیم آور تو پا را مهلت تعمیر نیست

ای سبکبالان عاشق بارتان بادا دعا

کین ثقالت بار هم جز سوره انجیر نیست

ما ز اغوا زادگان درس تانی خوانده ایم

دین و دنیا را همین بی راهه بی تاثیر نیست

ای که تاک و آذرستان را به هم آمیختی

آخر این قصه از می جرعه ای تخدیر نیست

در مرام جمله خوبان صحبت از تقدير هست

خوردن دینار و درهم قسمت و تقدیر نیست

سهم گل ها زآتش دوزخ گلستان بود و بس

ور نه ابرام اندرون حیله نخجیر نیست


  شعر سوم :

امشب ز هوای تو دگر خواب ندارم

یک چشم به در دارم و ارباب ندارم

وقت است که باز آیی و بر دیده گذارم

خاک رهت ای جان که زر ناب ندارم

ارباب وفا را نبرم من ز خیالم

هیهات که در دیده دگر آب ندارم

تن تشنه و مخمور می لعل تو گشته است

خواهم برسم بر می و من تاب ندارم

تا پای در این معرکه ی دود نهادم

دیدم که بجز صحنه ی مرداب ندارم

صبر منم ای دوست شد آخر که صد افسوس

در هجر تو در هجرتم اسباب ندارم

شاید که غم آخر شود از دیدن رویت

هر چند در این دوره طلا یاب ندارم


 شعر چهارم :

ای رخت غرق اوستای وجود

ای جمالت ز کمالات فصول

من در این وادی بی زمزم قرن

بغل توفانم

ز کدامین ره بی سابقه باز آیی تو ؟

که درون من بی روزنه

از نور تو نیست

هست اما ، همه شیطان زدگیست

چه بسا هر کس و ناکس بی تو

غرق در آوارست

تویی آن لفظ درونزای بهار

تویی آن قطعه ی مژگان قطار

تویی آن کس که ز تفسیر الفبای حروف

جای جای لغت و معنی و صد واژه بی

خار و خسی

می تراود به دل همچون شبنم

وز همان چشمه و مژگان فرو خورده گهی

قطره ای با عطشی طولانی

می چکد بر رخ شطرنج کویر

تا بروید دمی از گونه ی سرخ

آب خضری که برایم کافی است .


شعر پنجم :

گل خورشید گهی می گیرد

گل خورشید گهی می بارد

گاه با ابر سپید

به من از چشمانش

بی امان می خندد

گاه با توده ای از

ابر سیاه

به املهای درون من بیمار

دوائی دارد

گاه در پشت علف های تهی

دانه می افشاند

گاه از دانه خویش

گل خورشید دگر

به زمین می کارد

من کماکان به روئیدن امید

امیدی دارم

گل خورشید بیا

که مه آلوده شدیم

گل خورشید بیا

که ز پشت من کوژ

قوز بر قوز نشسته است به روز

شب به هنگام غروب

گویی از قله نورانیت تو

ناله نی لبکی دور به گوشم آید

سینه ام را به نسیمی

تازه کن تا برسم

بر سر خوان بلورین تنت .


  شعر ششم :

ای آدم آفرین بزرگ

ای حوا پرور سترگ

ای حصار آفرین بین آب های

شیرین و فرهاد

ای شبیه افسانه های خال و

خلخال هندوان

ای هبوط دهنده آدم

از سرای ابدی

ای سوگند خورده ، به قلم درز

ای پوشاننده آخرین مد روز

جهان

حجاب

بانوان

ای شستشو دهنده تکلم

منکران هستی ات ،

تو را به قوچ های سرگردان

قله های متروک

قسم می دهم

ما را دربدر از سوره های

معنویتت مکن

و بگذار تا آسمان آبی است

زمزمی دیگر

پاهای نحیف

هاجرت را سیراب کند .


 واژگان کلیدی : اشعار باقر رمزی،نمونه شعر باقر رمزی،شاعر باقر رمزی،شعرهای باقر رمزی،شعری از باقر رمزی،یک شعر از باقر رمزی،غزل باقر رمزی،غزلیات باقر رمزی،غزل های باقر رمزی،غزلی از باقر رمزی،باقر رمزی باصر،باقر رمزي،شعر نو باقر رمزی

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها