شعر نخست:
اگرچند، بدخواه کشتن نکوست
از آن کشتن آن به که گرددت دوست
بدان كز همهچيزها آشكار
سبكتر، بگردد دل شهریار
در پادشاهان اميد است و بيم
يكی را سموم و دگر را نسیم
چو چرخست، كردارشان گِرد گـَرد
يكی شاد از ایشان، یکی پر ز درد
گرت چند گستاخ دارد به پيش
چنان ترس از او كز بدانديش خويش
مبين نرمی پشت شمشیر تيز
گذارش نگـر، گاه خشم و ستیز
برهنـه بُدی كامدی در جهان
نبُد با تو چیز آشـكار و نهان
چنان كامدی همچنان بگذری
خوروپوشش افزون ترا برسری
بسی گِرد آمیغ خوبان مگرد
که تن را کند سست و رخسار زرد
بمیرد هرآنكس كه زاید درست
شود نیست چونان كه بود از نخست
بود آینه دوست را مرد دوست
نماید بدو هرچه زشت و نكوست
به دریای ژرف آنكه جوید صدف
ببایدش جان برنهادن به كف
به دسـت آوریده خردمنـد سنگ
به نایافـته دُر به ندهد زچنگ
به دست كسان چون توان كُشت شیر
نباید تو را پیش او شد دلیر
به ره چون روی هیچ تنها مپوی
نخستین یکی نیك همره بجوی
به گرد دروغ آنكه گردد بسی
از او راست باور ندارد كسی
به گفتار شیرین جهان ديده مرد
كند، آنچه نتوان به شمشير كرد
به گیتیدرون، جانور گونهگون
بسند از گمان، وزشمردن فزون
ولی از همه، مردم آمد پسند
كه مردم گشاده است و ايشان به بند
به نيروتر آنكس كه از راه دين
كند بردباری گه خشم و كین
به هم چون بود مهر و کین گاه جنگ
ابا آبگینه کجا ساخت سنگ؟
به یک مرد گردد شکسته سپاه
همیدونش یک مرد دارد نگاه
پدر گفت کز بد، گمان برگسل
به اندیشه بیدار کن چشم و دل
چو دانش نداری به کاری درون
نباشد ترا چاره از رهنمون
پس از تيرگی روشنی گيرد آب
برآيد پس از تیره شب، آفتاب
تنت يافت آماس و تو زابلهی
همیگیری آماس را فربهـی
تو، مشتی نخوردی زمشت تو بیش
همان زان گران آیدت مشت خویش
شعر دوم:
زجمع فلسفيان با مُغی بدم پيكار
نگر كه ماند ز پيكار در سخن بيكار
و را به قبله زرتشت بود يكسره ميل
مـرا بـه قبــله فــرخ محمـد مختار
نخست شرط بكرديم كان كه حجت او
بـود قـویتـر،بر ديــن او دهيــم اقـــرار
مــغ آنگــهی گفــت ز قبــله تــو قبــله مــن
به است كز زمی آتش آرد به فضل به بسيار
به تف آتش بر خيزد ابر و جنبد باد
ز می قوتش آرد بر و درختان بار
به آتش اندر سوزد ز فخر هندو تن
به پیش آتش بندند موبدان زنار
شعر سوم:
جم اندیشه از دل فراموش کرد
سه جام می از دست او نوش کرد
ز دادار پس یاد کردن گرفت
به آهستگی رأی خوردن گرفت
به جم گفت: می دوست داری مگر
که چیزی جز از می نخواهی دگر؟
جمش گفت: دشمن ندارمش نیز
شکیبد دلم گر نیابمش نیز
به اندازه به، هرکه او میخورد
که چون خورد افزون، بکاهد خرد
عروسی است می، شادی آیین او
که باید خرد داد کابین او
ز دل برکشد می، تف درد و تاب
چنان چون بخار زمین، آفتاب
دل تیره را روشنایی می است
که را کوفت می، مومیایی می است
به رادی کشد زفت، بدمرد را
کند سرخ رخساره زرد را
به خاموش، چیره زبانی دهد
به فرتوت، زور جوانی دهد
خورش را گوارش، می افزون کند
ز دل درد و انده بیرون کند
خورش نِه بر میهمان، گونه گون
مگویش از این کم خور و زآن فزون
اگرچه بود میزبان خوشزبان
پزشکی نه نغز آید از میزبان
شعر چهارم:
چند بیت از کتاب گرشاسپ نامه
که فردوسی توسی پاک مغز
بدادست داد سخن های نغز
به شهنامه گیتی بیاراسته است
بدان نامه نام نکو خواسته است
تو همشهری او را و هم پیشه ای
هم اندر سخن چابک اندیشه ای
بدان همره از نامه ی باستان
به شعر آر خرّم یکی داستان
بسا نامداران که بردند رنج
نهانی نهادند هر جای گنج
سرانجام رفتند و بگذاشتند
نه زیشان کسی بهره برداشتند
تو زین داستان گنجی اندر جهان
بمانی که هرگز نگردد نهان
همش هرکسی یابد از آدمی
هم از برگرفتن نگیرد کمی
بُوی مانده فرزند ایدر بجای
که همواره نام تو ماند بپای
ز دانش یکی باغ خرم نهی
که از میوه هرگز نگردد تهی
جهان جاودانه نماند به کس
بهین چیز از و نیک نامست و بس
کنون کان یاقوت دانش بکن
ز دریای اندیشه دُر دَر فکن
خرد آتش تیز و دل بوته ساز
سخن زرِّ کن پاک بر هم گداز
پس این زر و این گوهران بار کن
در این گنج یکباره انبار کن
زکس یاد این گنج بر دل میار
جز از شاه ارّانی شهریار
مجوی اندرین کار جز کام اوی
منه مُهر بر وی بجز نام اوی
که تا جایگه یافتی نخجوان
بدین شاه شد بخت پیرت جوان
واژگان کلیدی: اشعار اسدی طوسی،نمونه شعر اسدی طوسی،شاعر اسدی طوسی،شعرهای اسدی طوسی،شعری از اسدی طوسی،یک شعر از اسدی طوسی،غزل اسدی طوسی،غزلیات اسدی طوسی،غزل های اسدی طوسی،غزلی از اسدی توسی،مثنوی های اسدی طوسی،مثنویات اسدی طوسی،قطعه های اسدی طوسی،قطعات اسدی طوسی،چند بیت از کتاب گرشاسب نامه ی اسدس طوسی، ابو نصر علی بن احمد بن منصور اسدی طوسی،مجموعه اشعار اسدی طوسی،گزینه بهترین زیباترین اشعار از دیوان اسدی طوسی،اثری از آثار اسدی طوسی،شعری از دیوان اسدی طوسی،گلچین و گزیده ی اشعار ناب اسدی طوسی.