شعر نخست:
در نیست
راه نیست
شب نیست
ماه نیست
نه روز و
نه آفتاب ،
ما
بیرون ِ زمان
ایستاده ایم
با دشنه ی تلخی
در گُرده هایمان .
هیچ کس
با هیچ کس
سخن نمی گوید
که خاموشی
به هزار زبان
در سخن است .
در مُردهگان خویش
نظر می بندیم
با طرح خندهیی،
و نوبت خود را انتظار می کشیم
بی هیچ
خندهیی !
شعر دوم:
کیستی که من اینگونه به اعتماد
نام خود را
با تو می گویم
نان شادی ام را با تو قسمت می کنم
به کنارت می نشینم و
بر زانوی تو اینچنین به خواب می روم
کیستی که من این گونه به جد
در دیار رویاهای خویش با تو
درنگ می کنم!
شعر سوم:
اشک رازيست
لبخند رازيست
عشق رازيست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نيستم که بگويي
نغمه نيستم که بخواني
صدا نيستم که بشنوي
يا چيزي چنان که ببيني
يا چيزي چنان که بداني…
من درد مشترکم
مرا فرياد کن.
درخت با جنگل سخن مي گويد
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن مي گويم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ريشه هاي ترا دريافته ام
با لبانت براي همه لبها سخن گفته ام
و دست هايت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گريسته ام
براي خاطر زندگان
و در گورستان تاريک با تو خوانده ام
زيباترين سرودها را
زيرا که مردگان اين سال
عاشق ترين زندگان بودند
دستت را به من بده
دست هاي تو با من آشناست
اي دير يافته با تو سخن مي گويم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دريا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن مي گويد
زيرا که من
ريشه هاي تو را دريافته ام
زيرا که صداي من
با صداي تو آشناست.
شعر چهارم:
دوستش می دارم
چرا که می شناسمش،
به دوستی و یگانگی.
شهر
همه بیگانگی و عداوت است،
هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم
تنهائی غم انگیزش را در می یابم.
اندوهش غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی.
همچنان که شادیش
طلوع همه آفتاب هاست
و صبحانه
و نان گرم،
و پنجره ئی
که صبحگاهان
به هوای پاک
گشوده می شود،
وطراوت شمعدانی ها
در پاشویه حوض.
شعر پنجم:
شعر ششم:
شما که زیبائید تا مردان
زیبایی را بستایند
و هر مردی که به راهی می شتابد
جادویی لبخندی از شماست
و هر مرد در آزادگی خویش
به زنجیر زرین عشقی ست پای بست
عشق تان را به ما دهید
شما که عشق تان زندگی ست!
و خشم تان را به دشمنان ما
شما که خشم تان مرگ است.
شعر هفتم:
بودن
یا نبودن …
بحث در این نیست
وسوسه این است .
شراب زهر آلوده به جام و
شمشیر به زهر آب دید
در کف دشمن .
همه چیزی
از پیش
روشن است و حساب شده
و پرده
در لحظه ی معلوم
فرو خواهد افتاد ….
شعر هشتم:
زیباترین حرفت را بگو
شکنجه ی پنهان سکوت ات را آشکاره کن
و هراس مدار از آنکه بگویند
ترانه یی بی هوده می خوانید.
چرا که ترانه ی ما
ترانه ی بی هوده گی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست.
حتی بگذار آفتاب نیز برنیاید
به خاطر فردای ما اگر
بر ماش منتی ست،
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است .
شعر نهم:
اکنون زمان گریستن است،
اگر تنها بتوان گریست
یا به رازداری دامان تو اعتمادی اگر بتوان داشت
با این همه به زندان من بیا
که تنها دریچه اش به حیاط دیوانه خانه می گشاید.
شعر دهم:
تو نمی دانی غریو یک عظمت
وقتی که در شکنجه یِ یک شکست نمی نالد
چه کوهی ست!
تو نمی دانی نگاه بی مُژهء محکوم یک اطمینان
وقتی که در چشم حاکم یک هراس خیره می شود
چه دریایی ست!
تو نمی دانی مُردن
وقتی که انسان مرگ را شکست داده است
چه زندگی ست!
شعر یازدهم:
حساسميکنم
در هر کنار و گوشهيِ اين شورهزارِ ياس
چندين هزار جنگلِ شاداب ناگهان
ميرويد از زمين
آه اي يقينِ گمشده ، اي ماهييِ گريز
در برکههايِ آينه لغزيده تو به تو
من آبگيرِ صافيام
اينک ! به سِحرِ عشق
از برکههايِ آينه راهي به من بجو.
شعر دوازدهم:
پریدن
رها شدن بر گرده ی باد است و
با بی ثباتی ی سیماب وار هوا بر آمدن
به اعتماد استقامت بال های خویش.
وگرنه مساله یی نیست:
پرنده ی نو پرواز
بر آسمان بلند
سرانجام
پر باز می کند.
جهان_ عبوس را به قواره ی همت خود بریدن است
آزادگی را به شهامت آزمودن است و
رهایی را اقبال کردن
حتی اگر زندان
پناه ایمن آشیانه است
وگرم جای خیالی سینه ی مادر
حتی اگر زندان
بالش گرمی است
از بافه ی عنکبوت و تارک پیله.
رهایی را شایسته بودن است
حتی اگر رهایی
دام باشه و قرقی ست
یا معبر پر درد پیکانی
از کمانی.
وگرنه مساله یی نیست:
پرنده ی نو پرواز
بر آسمان_ بلند
سرانجام
پر باز می کند.
شعر سیزدهم:
شبانه
یه شبِ مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو میبره
کوچه به کوچه
باغِ انگوری
باغِ آلوچه
دره به دره
صحرا به صحرا
اون جا که شبا
پشتِ بیشهها
یهِ پری میاد
ترسون و لرزون
پاشو میذاره
تو آبِ چشمه
شونه میکنه
مویِ پریشون…
یهِ شبِ مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو میبره
تهِ اون دره
اون جا که شبا
یکه و تنها
تک درختِ بید
شاد و پُرامید
میکنه به ناز
دَستشو دراز
که یه ستاره
بچکه مثِ
یه چیکه بارون
به جایِ میوهش
نوکِ یه شاخهش
بشه آویزون…
یه شبِ مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو میبره
از تویِ زندون
مثِ شبپره
با خودش بیرون،
میبره اون جا
که شبِ سیا
تا دمِ سحر
شهیدایِ شهر
با فانوسِ خون
جار میکشن
تو خیابونا
سرِ میدونا:
«- عمو یادگار!
مردِ کینهدار!
مستی یا هشیار
خوابی یا بیدار؟»
مستیم و هشیار
شهیدایِ شهر!
خوابیم و بیدار
شهیدایِ شهر!
آخرش یه شب
ماه میاد بیرون،
از سرِ اون کوه
بالایِ دره
رویِ این میدون
رد میشه خندون
یه شب ماه میاد
یه شب ماه میاد ….
واژگان کلیدی: اشعار احمد شاملو،نمونه شعر احمد شاملو،شعرهای احمد شاملو،یک شعر از احمد شاملو،شعری از احمد شاملو،شعر نو احمد شاملو،احمدشاملو،شعر احمد شاملو،گلچین ،شاعر احمد شاملو،اشعار ناب احمد شاملو،عاشقانه های احمد شاملو،بهترین و زیباترین اشعار احمد شاملو،گزیده اشعار احمد شاملو،اشعار ناب احمد شاملو.