آذر بیگدلی – مثنوی شماره 6
کنم شکر ایزد، که چون سامری
نی ام رهزن مردم از ساحری
قلم بر کفم رایت موسوی است
سخن بر لبم آیت عیسوی است
چه رایت؟ کزآن شاه را بندگی است
چه آیت؟ کزآن مرده را زندگی است
به رخصت که دستم قلم برگرفت
ز وصف سخن لوح زیور گرفت
جهان آفرین کاین جهان آفرید
طراز جهان خواست، جان آفرید
ز هر چیز بینی در این انجمن
فزون است کالای جان را ثمن
زهر جانور نیز شد در زمی
بلند از خرد پایه ی آدمی
به حکم خرد آدمی دم به دم
ز هر پایه خواهد فراتر قدم
چو در زیستن برتری دید و بس
همی جست آن پایه در هر نفس
چرا کآنچه نامش نهادی کمال
همه اندک اندک پذیرد زوال؟
درین دیر فانی است باقی کسی
که از وی نشان دیر ماند بسی
بلی ماند و ماند ز خلق زمن
نشان باقی از نام و نام از سخن
بهای سخن خود چنان شد گران
که شد معجز ختم پیغمبران
چو شد خلقت جنس حیوان درست
سخن خاصه ی آدمی شد نخست
بود آری آنکوست آدم نژاد
به سنجیدن گوهر نظم شاد
بهای سخن، از حد افزون بود
فزون تر بود خود، چو موزون بود
سخن را گرفتند میزان به کف
شناسند تا وزن دُر از خزف
نبینی که رسم است گوهر فروش
ز دانش کشد بار میزان به دوش
وگرنه خریدار دُر در دکان
نداند بهای کم و بیش آن
نخست آنکه گنج سخن برگشاد
ز سنجیدن گوهر آورد یاد
ز حکمت طلسمی بر آن گنج بست
که نتواند آن را بخیلی شکست
نه هر کس برد ره به آن گنج راز
مگر کاو نخسبد شبان دراز
سحرگاه خواند هزار و یک اسم
به دست وی آید کلید طلسم
کند دل از آن گنج بی رنج شاد
به خیر آرد از صاحب گنج یاد
به شادی در آن گنج آراسته
که هست از خزف ریزه پیراسته
چنان بنگرد، کش نخوانند دزد
تماشای گوهر بسش دست مزد
و یا باغبانی یکی باغ کشت
کزو شد خجل باغبان بهشت
تذرو تو آن سرو موزون در آن
گل و بلبل از حد افزون در آن
چنان وقت رفتن در باغ بست
که پای خزان و پر زاغ بست
مگر ز آمد و رفت لیل و نهار
به آنجا کشد دامن اندر بهار
وزد باد نوروز در باغها
گریزند از بلبلان زاغها
به آن باغ، از خنده ی نوگلی
در آید خروشان کهن بلبلی
به نظاره ی سروی از این چمن
نشیند تذروی به شاخ سمن
به شام و سحر، نغمه سازی کنند
به سرو به گل، دست یازی کنند
دگر باغبانان آزاده بخت
به نوبت کشیده به آن باغ رخت
هر آنکو زد آنجا به شادی دمی
به هر دم برون کرد از دل غمی
گهی میوه خورد و گهی گل درود
فرستاد بر باغبانش درود
چو رنگین گلی چید، تخمی فشاند
چو شیرین بری خورد، نخلی نشاند
که هر کاید آنجا ز آیندگان
سر آرد دمی با سرایندگان
گلش چیند و دل کند شاد از آن
برش نوشد و آورد یاد از آن
سخن سنج یاران عهد قدیم
که بودند در بزم دانش ندیم
بروی عروسان معنی بکر
که جا بودشان در شبستان فکر
فگندند از خط مشکین نقاب
نهفتند از شب پره آفتاب
که تا چشم نامحرمان باد دور
ز رخسار آن مهوشان غیور
مگر روزی آزاده مردی ز راه
درآید کشد برقع از روی ماه
دهد جلوه گلها چو بلبل به باغ
بخندد به کنج نغمه خوانی زاغ
ز نظم آنچه دفتر بپرداختند
کهن جلدی از بهر آن ساختند
که نابخردی سوی او ننگرد
مباد از جدل پرده ی خود درد
چنان کز غرور ابله زرق کوش
زند طعنه بر صوفی پوست پوش
بود روزی از گردش مهر و ماه
ز صاحبدلی بر وی افتد نگاه
هم از دیدنش، دیده روشن کند
هم از خواندنش، سینه گلشن کند
شود آگه از رازهای نهان
که پوشیده دانشوران ز ابلهان
از آن نیکویی در نهاد آورد
به رحمت ز گوینده یاد آورد
چه ماند نگارنده را دل به تاب
نخوانند اگر عامیانش کتاب