آذر بیگدلی – قصیده شماره 4
هو القصیده در مدح محمد زمان خان بیگدلی
گفتا سحر غلام که: زین کرده یار اسب
اینک ز شهر راند برون شهریار اسب
افتادم از پیش، که عنان گیرمش ز ناز
نگذارد افگند به سر من گذار اسب
گویی به باغ و راغ کشیدی دلش که صبح
چیند گل و چراند در لاله زار اسب
یا سرخوش از شراب صبوحی، کباب خواست
در زیر زین کشید به شوق شکار اسب
یا بود بار خاطرش از دوستان غمی
کآورد در هوای سفر زیر بار اسب
بیتاب از حکایت او شد چنان دلم
کز زخم تازیانه شود بی قرار اسب
گریان ز پا فتادم و گفتم: بگیر دست
لرزان ز جای جستم و گفتم: بیار اسب
کردم گران رکابش و گشتم سبک عنان
آورد چون غلامم بی انتظار اسب
بی اختیار، تا در دروازه ی هر طرف
نومید می دواندم و امیدوار اسب
آخر چو برد جذبه ی عشقم برون ز شهر
دیدم ز دور جلوه همی داد یار اسب
با یوز و باز، از پی آهو و کبک مست
در پهن دشت راندی و در کوهسار اسب
هر گام، دوریم شد ازو بیشتر؛ بلی
او را سمین سمند و رهی را نزار اسب
گفتم: عنان مست که گیرد، مگر خرد
در گوش گویدش مدوان در خمار اسب
یا آورد به یاد ز تمکین دلبری
از هر طرف نتازد بی اختیار اسب
یا رفته رفته بست رهش آب دیده ام
می تاختم چو با مژه ی اشکبار اسب
یا سوختش ز ناله ی من دل، عنان کشید
تا من رسانمش ز قفا بنده وار اسب
القصه او، به ناز روان بود و من به شوق
تا هر دو را گرفت به یک جا قرار اسب
رفتم پیاده سویش و چون ماه از آسمان
آوردمش فرود از آن راهوار اسب
بسته به شاخ سرو سهی یار بارگی
کرده رها رهی به لب جویبار اسب
بگرفت پس صراحی و جام از کف غلام
کردش نگاهبان نکند تا فرار اسب
چشمی به سوی اسبش و چشمی به سوی می
گر چه نیاورد به نظر میگسار اسب
با هم به روی سبزه نشستیم و هر یکی
آورده در میان سخنان، در کنار اسب
لعلی قدح، ز دست بلورین گرفتمش
گفتم که: گفت صبح برین اندر آر اسب؟
گفت: از خمار دوش نخفتم، که صبحدم
رانم صبوح را به یکی مرغزار اسب
فصل بهار، گشت گل و سبزه را سحر
بی اختیار گشته من و بیقرار اسب
آری رود به باغ ز بوی گل آدمی
آری به مرغزار رود در بهار اسب
من هم نهاده جام لبالب ز می به کف
گفتم: بگیر و هیچ به خاطر میار اسب
جام از کفم گرفت و کشید و به پای خاست
رقصان چو زیر زین خداوندگار اسب
بوالفارس زمانه، زمان خان که در زمین
حکمش کشد سپهر چو حکم سوار اسب
ای برده تا به روز شمار از طویله ات
یک یک پیادگان جهان بی شمار اسب
تا پا نهاد رایض عدل تو بر رکاب
از هیچ جاده پا ننهد بر کنار اسب
گر پا نهد به تارک موری، چو تازیش
از تازیانه ی تو خورد زخم مار اسب
در گوش و دوش قیصر رومش ببین گرت
افگند نعل و غاشیه در زنگبار اسب
در روز رزم، تیغ به کف چون دلاوران
تا زند از دو سو به صف کارزار اسب
ابر اجل، به خاک فشاند تگرگ مرگ
آید ز گرد مرد برون، وز غبار اسب
از خونش آب داده ز سر تیغها شوند
دانه فشان که کرده زمین را شیار اسب
تازی در آتش، ار چه سیاوش نه ای ز بس
در نعل و سنگ خاره جهاند شرار اسب
گیرد ز خون خصم تو، چون تیغ برکشی
تا زیر زین قوایم خود در نگار اسب
نوح نبی نه ای و ز طوفان موج خون
چون کشتی از میان کشدت بر کنار اسب
تا از قفا صهیل سمند تو نشنوند
پی کرده دشمنان تو پیش از فرار اسب
از خیل دشمنان تو، هر کو فرار کرد
با آنکه از پیش ندوانی ز عار اسب
دستت نگشته رنجه و رمحت ندیده خم
بردش ز رزمگاه به دار البوار اسب
وز لشکر تو، روز وغا، کز هجوم خلق
راه عبور بست به مور و به مار اسب
پرداخت هر سواره ز پورپشنگ تخت
بگرفت هر پیاده ز سام سوار اسب
اکنون که بر در تو دوانند شام و صبح
گردان ز هند پیل و یلان از تتار اسب
افگنده آسمان دورنگم ز پا، کجاست
پوینده تر ز ابلق لیل و نهار اسب؟
ناچار، چون زیارت کوی تو بایدم
خواهم شود ز دور سپهرم دچار اسب
از توسنی خنگ فلک، هم شگفت نیست
کاین دوست را رسد ز تو ای دوستدار اسب
فرزین شد، آن پیاده ی فرزانه، کش رسید
چون پیل شاه، رخ، ز تو ای شهسوار اسب
ورنه، به یک دقیقه خود از استخوان پیل
شطرنج باز شهر تو را، شد سه چهار اسب
گر نیست اسب تازیت، آن جانور فرست
زین کرده، کش نژاد بود خر تبار اسب
داری چو جام بر کف و افسر به سر، مبخش
نه بی لجام استر و نه بی فسار اسب
چون نیست پیکری که نپوشیده خلعتت
مفرست ناکشیده به زین زینهار اسب
کردم روان یکی رمه، یک اسب خواستم
غافل مشو که ناید ازین به، به کار اسب
دادی گرم تو آن رمه و اسب خواستی
تا از منت بود به نظر یادگار اسب
میدادمت بهای یکی اسب زان رمه
گر در طویله داشتمی صد هزار اسب
کاری مکن که پیک سوارم پیاده باز
آید فغان کنان که توقع مدار اسب
کاکنون به تحفه شعر تو بردم، به این امید
کآرم ز خیل خان عدالت شعار اسب
امروز هم نکرد چو دی و پریر لطف
امسال هم نداد چو پیرار و پار اسب
دانی از آن قبیله ام ای خان که میکند
از نسبت سواری ما افتخار اسب
هم آشیان بازم و از ناخنان کج
دارم به کف حسام و ز پر بر کنار اسب
از چنگ من، اگر به فلک رفته خصم من
روزی که زین کنند پی گیرودار اسب
هم بگذرانم از سر این هفت، مرد تیغ
هم بر جهانم از سر این نه حصار اسب
لیکن ازین چه سود، که مانده است شصت سال
هم در غلاف تیغم، هم در چدار اسب
چون در غلاف زنگ نگیرد ز ننگ تیغ؟
چون در چدار لنگ نگردد ز عار اسب
هر سو بکف گرفته، یکی سر تراش تیغ
هر سو به زین کشیده یکی خرسوار اسب
مقصود ازین قصیده ی رنگینم، اسب نیست
دانی بهای نغمه نگیرد هزار اسب
دوشم ولی سواره حریفی ردیف شد
گوینده او، خموش من و ره سپار اسب
گفت: این قصیده گفت کمال وز طبع شوخ
کردش ردیف سر به سر آن نامدار اسب
از بستن هر اسب، چنان کو شکفته شد
سنجر نشد شکفته ز فتح هزار اسب
پنداشت هیچ اسب به گردش نمی رسد
تنها دوانده گویی در روزگار اسب
امروز، چون کمیت سخن را تو رایضی
بر جای تا نشانیش، از جا برآر اسب
نشناختم، اگر چه چپ از راست، تاختم
چندی به امتحان یمین و یسار اسب
آخر گذشت ز اسب کمال، اسب من به پل
چون برد پیش رستم از اسفندیار اسب
تا میخورند شیر غزال و غزال شیر
تا میبرند اسب سوار و سوار اسب
در کام دشمنانت، بود زهر مار شیر
در دست دوستانت، بود پایدار اسب