آذر بیگدلی – قصیده شماره 23
در مدح مسیح عهد و بطلمیوس عصر اقلیدس دوران میرزا محمد نصیر طبیب فرموده
فرود آمد چو شاه اختران، زین نیلگون توسن
افق را نعل سیمین هلال افتاد بر دامن
شب آمد شد سلیمان فلک در خلوت مغرب
فروزان حلقه ی انگشتری ز انگشت اهریمن
گریزان شد ز ضحاک فلک، جمشید خور اینک
تهی جام جهان افروزش اندر ظرف نیلی دن
مه نو، چون منیژه تن نزار و قد خم افتاده
به طرف چاه مغرب، مهرش اندر چاه چون بیژن
نهفت اندر شفق رخ مهر، چون مجنون اشک افشان
به پشت کوه شد خورشید چون فرهاد خارا کن
گسست از ساعد لیلی، سوار سیم در وادی
فتاد از ساق شیرین، زر نشان خلخال در ارمن
فروخفت آتش خور، گویی اندر طور و پیدا شد
نشان نعل نعلین شبان وادی ایمن
و یا چون شد ید بیضاش، در جیب افق پنهان
سر ناخن هنوزش مانده نور افشان فروغ افگن
و یا از غارت بیگانه سوزش گشت قارون را
به خاک اندر نهان مخزن، عیان مفتاح آن مخزن
به مغرب، گوی زرین فلک غلتان و میدیدم
سر چوگان سیمینش، رها از دست چوگان زن
ز نوک خنجر بهرام، بودش بره بیم جان
نبود از آیه ی نورش، اگر تعویذ در گردن
عیان یک نیمه ی کف الخضیب و نیمه اش پنهان
چو ساغر، کش نگارین دست مهرویان سیمین تن
سرین بره، کش طوق زرافشان بود، شد پنهان
شد از عکس سر وی گاو سیمین سم، افق روشن
به عین الثور چون افتاد چشمم در فلک دیدم
به عینه چشمه ی روشن، میان سبزه ی گلشن
ز کوهانش، فروآویخته غژغاوی از پروین
که گویی غژ کشیدش مهر زرین تاب بر پرون
خرامان شد سوی گاو زمین، گاو فلک از پی
دو پیکر چون دو یک دل دوست با هم دست در گردن
فروغ مشتری، در گردن جوزا؛ چنان گویی
پریزادی بود، یاقوت زردش گوی پیراهن
به مغرب گشته مایل، از میان آسمان سرطان
چنان کآید سراشیب از تطاول شاخ نسترون
دو شعری، چون دو روشن شمع، در شام و یمن خندان
سهیل شوخ چشم، از منظر فیروزه چشمک زن
دمان شیری ز پی شرزه، دمش چون اژدر گرزه
کزان گاو زمین، لرزه فتادش بر توانا تن
وزان پس، خوشه ای در مرغزار آسمان دیدم
کش از هر دانه این دهقان پیر انباشت صد خرمن
به وزن خوشه ای ریزان، شده میزانی آویزان
زحل در کفه ی میزان، چنان کالماس در معدن
ز سیمش کفه، وز زر رشته، وز سیماب شاهینش
از آن موزون جواهر بیش از قنطار، کم از من
عیان دیدم بر اکلیل مکلل، دیده بان عقرب
تو گویی اژدهایی کرده مسکن بر سر مخزن
ز پی، ناوک زنی سرکش، زرافشان تیر درکش
کمان سیمین، زهش زرکش؛ برآمد ناگه از مکمن
کمان از ابروی یارش به، ندیده لاغر از فربه
نشانده ناوک اندر زه، زمین را کرده تیر آژن
شبان تا دیده بزغاله، چران هر ماهه هر ساله
گهی برد مرتع لاله، گهی در منبت سوسن
دو سر آورده رو یکسر، به قصد جدی تن پرور
یکی زد مخلبش ز ابسر، یکی منقارش از ایمن
چو درج لؤلؤم، شد برج دلو، اندر نظر پیدا
در آن چون ماه کنعان، زهره ی تابنده را مسکن
شناور اندرین دریای اخضر حوت و تیر آنجا
چو یونس صبحدم مشغول ذکر ایزد ذوالمن
شبان شب، همانا از قفای گله ای گشتی
که گاوش عنبر افشان بود و آهو مشک و بز لادن
به جزع دختران شوخ چشم اختران آن شب
دهد تا زیب زال چرخ، سودی سرمه در هاون
کواکب بود بس تابنده، برچیدن توانستی
گدای کور، دینار و درم از کوچه و برزن
به راه خود روان، از ثابت و سیاره هر کوکب
به سیر روشنان، در ظلمت شب مانده حیران من
همه شب، چشم چون چشم ستاره داشتم حیران
که تا بینم چه فتنه زاید این فرتوت آبستن؟
بناگه، حقه ی مشکین، که چرخش بود بازیگر
شکست و سوده ی کافور افق را ریخت بر دامن
سیاووش شب، از افراسیاب روز شد رنجه
به طشت نیلی اش چون خور جدا کردند سر از تن
همان خون است جوشان، این شفق در مشرق و مغرب
به صبح و شام و مرغان سحر از سوک در شیون
ز جنبش، بال مرغان شد نوازن؛ یا بود لرزان
به ساق و ساعد لیلی وشان، خلخال و اورنجن
به مشرق تا نهد تکبیرخوانان بیضه ی زرین
خروس صبح، برچید از افق بس سیمگون ارزن
ز قندیل کواکب، شد شبستان جهان خالی
فروغ مشعل خور سر برون آورد از روزن
نهان بگریست، بانوی حبش، با نرگسش غمزه
عیان خندید خاتون ختن، با غنچه ی روشن
کند تا چشم یعقوب فلک روشن، ز بویش؛ زد
زلیخای صبا بر یوسف خور چاک پیراهن
همایون، اول روز، اول ماه، اول سالم
که با من شد صباحی در صباح آن صبوحی زن
صبوحی، صحبت شعر و صباح آغاز فروردین
صباحی همدمی کز صبح دارد پاکتر دامن
در آن فرخنده ساعت، کز پی عیش حریفان شد
فلک، از ابر میناوش، زمین از سبزه مینوون
حریفان، هر یکی، در فکر کار خود ز نیک و بد
ظریفان، هر یکی، در یاد یار خود، ز مرد و زن
گرفته دست هم، ما و صباحی رفته در باغی
نشیمن کرده در پای درختی سبزه پیرامن
همان ناگشته از جام صبوحی شاهدان سرخوش
همان ناکرده شمع صبح را زال فلک روشن
شده از بیخودی، در پای مینا، سست هر ساقی
زده از روشنی بر طور سینا طعنه هر برزن
مگر در باغ و صحرا، ریختی شب ابر آزاری
ایاغ غنچه را صهبا، چراغ لاله را روغن
نم ابر بهاری، شسته گرد از دامن صحرا
دم باد شمالی، رُفته خار از ساحت گلشن
زمین را ابر آذاری، پی مشاطگی آمد
سفیدابش ز نسرین سوده بررو غازه از روبن
شکوفه، چون ستاره ریخته هر شاخ و از شبنم
فگنده گوشوار و مرسله بر گوش و بر گردن
به باغ و بوستان، اندر زد ازهار و ریاحین سر
چه گوناگون قبا در بر، چه رنگارنگ پیراهن؟
عیان هر گوشه صد مجلس، به هر مجلس دو تن مونس
به ریحان دید بان نرگس، به لاله همزبان سوسن
یکی را جبه ی اخضر، یکی را کله ی اصفر
یکی را حله ی احمر، یکی را کرته ی ادکن
سحاب، از طارم هر شاخ، باران بر سمن گویی
که دُر ناب دانه دانه میریزد ز پالادن
نسیم از رخمه ی هر برگ، رقصان در چمن، گویی
که مشک سوده، توده توده می بیزد ز پرویزن
فگنده هر شمر چین بر جبین از باد نوروزی
و یا پوشیده داود پیمبر سیمگون جوشن
تذرو و سرو در بازی، گل و بلبل به دمسازی
دو تن در ناز و طنازی، دو تن در ناله و شیون
قدح پر راح ریحانی، حریفم یار روحانی
زبان در گوهر افشانی، چو دست خازن از مخزن
گهی از قصه ی عشاق، سرکردی حکایت او
گهی از انفس و آفاق میکردم روایت من
منش می گفتم: از هر کار، در دنیاست عشق اولی
مرا میگفت او: از هر چه در گیتی است حسن احسن
مرا میگفت: اوراق شکوفه ریخت، لاتضحک
منش میگفتم: اینک آمد از پی میوه لاتحزن
مرا میگفت : اختر گشت با ما رام لاتبکی
منش میگفتم: از چشم بد ایام لاتأمن
ز غیبم هاتفی خواند این قصیده ناگه از هاتف
بنامیزد معانی بدیع، الفاظ مستحسن
قصیده نه، خجسته دسته یی از سنبل جنت
قصیده نه، همایون نغمه ای از بلبل گلشن
صباحی چون شنید آن نغمه، دید آن دسته گل گفتا:
بحمدالله که استادی درین فن، بلکه در هر فن
چه باشد گر کشی در گوشم، از آوازه آویزه
چه باشد گر کنی چشم من از دسته گلی روشن
بگفتم: دل برد این دسته و جان بخشد این نغمه
که بستش دستیار تو، سرودش هم نوای من
بدین سان، باغبانان دگر هم دسته ها بسته
به این آهنگ هم بالیده بس مرغان دستان زن
ز من این دسته گل جویی، مجو باز و مفرسایم
به من زان لحن خوش گویی، مگو؛ منقار من مشکن
تو ای دمساز نوپرواز، کاوازی از آن بلبل
شنیدی و گلی دیدی، پریدی تازه در گلشن
همایی بس همایون فر، حمامی بس مبارک پر
ولی جز آشیان دیگر نبودت هیچ جا مسکن
به دامی در نیفتادی، پرت نشکسته صیادی
قفس نادیده آزادی، ندیدی آنچه دیدم من
توانم گرچه من هم دسته ای بستن، ازین گلها
توانم گرچه من هم ناله ای کردن، درین گلشن
هر انگشتم، نگارد نقش مانی، در نگارستان
هر آهنگم، گذارد باربد را طوق در گردن
دریغ اما، که هم بست آسمان دستم ز هر کاری
همم راه نفس، کز دست او بر ناورم شیون
خصوص اکنون که در باغ آشیانم خالی افتاده
من اینجا در قفس مرغی غریبم پرفشان تن زن
صفاهان باغ و منزل آشیان، من بینوا بلبل
قفس بیرون شهر اصفهان، از گلشن و گلخن
چه شد گر چند روزی رفتم ای اهل وطن زآنجا؟
کش آمد پاسبان دزد و شبان گرگ و رمه ریمن
ز تأثیر دم جان بخش شبخیزان به فیروزی
دگر باز آیم ان شاء الله از غربت سوی مسکن
چنان کز ننگ منکر، کرد عیسی رو سوی گردون
چنان کز چنگ قبطی، رفت موسی جانب مدین
نه از فرعون خواهم عون، خواهم از آله الحق
نه از شداد جویم داد، جویم ز ایزد ذوالمن
چو اسرائیلیان، در تیه غم ماندم؛ بود یا رب
ز لطف مطرب و ساقی، چه فروردین و چه بهمن
ز شاخ سرو و گل، چون قمری و بلبل برد سلوی
ز رشح جام مل، بر سوسن و سنبل نشیند من
ز دست انداز گردون است، غرق خون دل تنگم
به آیینی که از تیر تهمتن، چشم رویین تن
به این حال تبه، کز بخت ابتر گفتمت پیدا
به این روز سیه، کز سیر اختر کردمت روشن
غزلخوانی من، از عشق مهرویان به آن ماند
که گردد با جوانان پیر دست افشان و زانو زن
نمانده شوخیم در طبع، کز هزلت کنم خندان
نبوده کینه ام با کس، که از هجوش کنم دشمن
وگر مداحیم خواهی، به کف جزو مدیح اینک
نمی بینی ولی ممدوح، نه از مرد و نه از زن
هوس را هم زند، خوانم اگر کل را سیه گیسو
طمع بر من تند، گویم اگر مثل را خدنگ افگن
جهان بوده است بازیگاه طفلان، خاصه عهد ما
که حورش، گشته دیوو؛ دادگر، دد؛ زیرکش، کودن
چه باید خواند دیو تلخ گو را، شوخ شیرین لب؟
چرا گویم زنی روباه دل را، مرد شیر اوژن؟
گدایی را، چه در زنبیل ریزم مخزن قارون؟
عجوزی را،چه آویزم به باز و نیزه ی قارن؟
چرا ابلیس را آدم شمارم، هند را مریم
بر اشعب چون نهم حاتم لقب، بر اژدها بهمن
نه زادان سرو دانندش، کشد گر پا ز گل گرپا
نه مردان شاه خوانندش، نهد گر زن به سر گرزن
دهندم گر بهای مدح جان، این خواجگان، بازم
رسد دعوای غبن آری فزون است از ثمن مثمن
مگر کالای خود را عرضه دارم بر خریداری
که بحر و کان ز جودش گشت ویران چون دل دشمن
مسیح عهد و بطلمیوس عصر، اقلیدس دوران
که از شاگردیش شادند استادان صاحب فن
نصیر الملک و المله، طبیب العیب و العله
انیس العز و الذله، رئیس الدین و الدیون
رخش، انوار را مطلع، دلش اسرار را منبع
برش ابرار را مرجع، درش احرار را مأمن
ای امید دل محزون، دلت مخزن، وفا مخزون
چو علم از عالمت افزون، بود خلقت ز حسن احسن
همت، از روی رخشنده به خنده گل به فروردین
همت، از دست بخشنده به گریه ابر در بهمن
به تاج و تخت شاهان، گر درو لعلی بود؛ نبود
به سعی و کوشش دریا و کانت، آن گمان این ظن
شد از شرم کف نقاد و رشک طبع وقادت
روان خوی بر رخ دریا، چکان خون از دل معدن
به نظم و نثر تازی و دری، گاه سخن سنجی
کنی اعجاز اگر دعوی، منم ز آغاز من آمن
نباشد چشم حق بین همرهانت را چو تو، ورنه
به نور خود تو را کرده است ایزد چشم دل روشن
بلی نامحرمان، با پورعمران گر نبودندی
چو گشتی “رب ارنی” گو، ندادندیش پاسخ “لن”
اگر چه کس ندیده از ازل افلاک را عنین
عناصر را نبیند تا ابد کس گر چه استرون
کجا خواهند شد، ای گوهر یکتا به همتایت
دگر ز ابای علوی، امهات سفلی آبستن
حکیمان جهان و فیلسوفان زمان یکسر
چشندت جرعه از ساغر، کشندت دانه از خرمن
فلاطون وار سطالیس و لقمان، شیخ و فارابی
نشینی چون به مدرس، هم نشینانت به پیرامن
ندارندت به درگه ره، تو دانایی و قوم ابله
تو بینایی و فوج اکمه، تو گویایی و جمع الکن
مرا شد رستم گردون پدر، نامهربان، اما
چو سهرابم اگر نشناسد و زخمی زند بر تن
چرا نالم چو می بینم، کزان لب نوشدارویم
همی بخشی گرش کاووس کی پوشید در مخزن
حسودت گشتی آگاه از هوای روضه ی خُلقت
توانستی گذشتن گر جمل از رخنه ی سوزن
الا، تا دوستی و دشمنی از آسمان آید
الهی بر زمین بادا مدامت دوست و دشمن
سپهرش رام و مه بر بام و می بر جام و گل بر کف
صباحش شام و جایش دام و تلخش کام و کارش دن