آذر بیگدلی – قصیده شماره 22
در تهنیت فرزندان فرماید
صباح عید صبوحی طلب، صحیح و سقیم
یکی به فتوی عقل و یکی به حکم حکیم
کشیده رخت به میخانه، چون به کعبه حجیج
دویده هر سو مستانه، چون به باغ نسیم
بناگه، از طرفی شد، عمارتی پیدا
نهاده هندوی بامش بسر ز خور دیهیم
فشانده ابر بهارش، بصحن و بام گلاب
رسانده باد شمالش، بهر مشام شمیم
ستاده مردم، در منظرش، چو چشم ایاز
گشاده بر رخ رندان درش، چو دست کریم
نه حاجبیش، چو درگاه خسروان غیور
نه مانعیش، چو خرگاه خواجگان لئیم
درون شدند نهاده به سینه دست ادب
به پا ستاده فگنده به پا سر تسلیم
ز کنج چشم، نظرکرده محفلی دیدند
تبارک الله آراسته چو باغ نعیم
به نغمه، هر رگی از چنگ، حنجر داود
به نشأه، هر خمی از باده، چشمه ی تسنیم
به یک پیاله، در آن بزم، دشمنان کهن
زده ز مهر به هم دم، چو دوستان قدیم
چهل خم، از دو طرف، هر یکی فلاطونی
به سر رسانده چهل اربعین برای قویم
چه ساقیان، همه اشراقیان زانو زن
به پای هر خم، بهر تعلم و تعلیم
امیر مصطبه، بر صدر صفه کرده مقام
گدای میکده بر آستانه گشته مقیم
به قدر حوصله، هر یک تهی ز می کرده
گدا سبوی سفال و امیر ساغر سیم
فتادشان چو نظر بر جمال پیر مغان
ازو شدند صبوحی طلب پس از تعظیم
زدند بوسه به دستش، چو دادشان جامی
گرفته هر دو، وزان جام، خورده هر یک نیم
صحیح، رست ز غم، چون ز ذبح اسماعیل
سقیم، جست به جان، چون ز نار ابراهیم
من از نظاره ی این خاصیت ز می بودم
غریق لجه ی حیرت، که محرمی ز حریم
بشارت عجبم داد، اشارتش ناگاه
که شاد زی که جهان آفرین ز لطف عمیم
ز یک افق، دو درخشان هلال بنمودت
چو ماه چارده هر یک چراغ هفت اقلیم
ز حسن، هر دو چو دُر یتیم میمانند
خدا کند که نمانند در زمانه یتیم
ازین نوید، چو شد روشنم دو دیده؛ دوان
شدم به خانه پس از شکر کردگار کریم
قماط هر دو کشیدم به بر، تعالی الله
یکی دمش چو مسیح و یکی کفش چو کلیم
عیان ز جبهه ی بی چین هر دو، خلق حسن
نهان به سینه ی بی کین هر دو، قلب سلیم
مصاحبان متنعم، چو من ازین نعمت
نشسته پهلوی من بر بساط ناز و نعیم
یکی ربود یکی را و گفتش: اسماعیل
یکی گرفت یکی را و خواندش : ابراهیم
عیان ز پای یکی باد، درحرم زمزم
روان ز دست یکی باد بر سپهر حطیم
شوند سایه فگن این دو نخل و میوه فشان
به اقتضای کرم، نه به اهتزاز نسیم
قدم، که بود ز بار ملال خم، چون دال
دلم، که بود ز تنگی دل چو حلقه ی میم
به جلوه، دالم الف شد، به خنده میمم سین
نوید داد چو پیکم از آن دو پیکر سیم
به سوک و سور، چو رسم است کآدمی افتد
به فکر همدم دیرین، به یاد یار قدیم
بدان شدم که دهم آگهی صباحی را
ازین عطیه که دیدم ز کردگار کریم
چرا که دوست چو شد دوست را به سوک شریک
بود دریغ نباشد اگر به سور سهیم
نوشته نامه سپردم به قاصد و گفتم
که: ای ز پیروی تو، شکسته پای نسیم
برو ز ساحت قم، تا به خطه ی کاشان
که کرد ایزد ایجاد آدمش ز ادیم
ز من بگو به صباحی: ای آنکه از گیتی
تو را بود چو شریک خدا عدیل عدیم
به عیش کوش و به شادی گرای، کت شب عید
دو تازه دوست خداداده رفته از شب نیم
به شوق دیدن تو آمده ز کتم عدم
دوان گرفته سر هر دو بر قدم تقدیم
خیالم اینکه به تعیین وقت آن میلاد
بلوح چرخ کنم نقطه نقطه را تقسیم
ولی ز دیدن ایشان و از ندیدن تو
که آن دلیل امید است و این نشانه ی بیم
ز اشک شادی و غم، دیده ی رهی نشناخت
سطور اسطرلاب از جداول تقویم
کنون، تو زایچه از زیجشان برون آور
که در کف است ز علمت کفایة التعلیم
اگر نه طبع دقیقت گشاید این عقده
به زیرکان که کند این دقیقه را تفهیم؟
دگر گذشته بسی کز توام نخوانده کسی
قصیده ای، غزلی، مصرعی، چو دُر نظیم
به فکر بکر تو، روح القدس چو هم نفس است
لب تو روح دهد هر نفس به عظم رمیم
مبند لب ز سخن، تا جهانیان دانند
نه عیسی است فرید و نه مریم است عقیم
دگر چرا شده همصحبتان فراموشت
که یادشان نکند هیچگه دلت ز صمیم؟
چرا نه، گر دل سختت چو صخره ی صماست
عزیمت سفر قم نمیکنی تصمیم؟
نه آستانه آل پیمبر است این شهر؟
کبوتران حرم چون فرشته گرد حریم؟
هر آستانه که بینی، چو نیست بی خس و خار
مکن کناره ز خلقش به عذر خلق ذمیم
وگر ز من، به خصوصت بود دل آزرده
مگیر بر من جرم نکرده، ای تو حلیم
جدا ز بزم وصال تو، ای رفیق شفیق
که همزبان فصیحی و هم نشین فهیم
مرا بود همه گر پادشاه عصر جلیس
مرا بود همه گر فیلسوف عهد ندیم
همی در انجمنم، زان بود عقاب شدید
همی به خلوت، از نیم بود عذاب الیم
فضای جنت بی تو، مرا چو قعر سعیر
زلال کوثر بی تو مرا چو شرب الهیم
خدا گو است، که امید وصل جان بخشت
گرم نه روح دمد دم به دم به عظم رمیم
به پنجروزه حیات، از سپهر مضطربم
چو مفلسی که شد از خواجه ی لئیم غریم
ز من شنو، مشو اندیشه ناک اگر شنوی
که پا نهاده برون دشمنان تو ز گلیم
من و چو من دو حقیری، که دوستدار تواند
چو شب رسد نفس گرممان به عرش عظیم
ز نیم سنگ به پیمانه ی حیات کسی
که خوانده ایزدش از جرم خصمی تو زنیم
سر عدوی تو، گر سود بر فلک؛ سودی
نباشدش، که شد آهم شهاب دیو رجیم
رسد به چرخ چو آهم که برفروخت چو برق
چکد به بحر چو اشکم که گرم شد چو حمیم
شود چو اخگر افسرده روی شعری شام
شود چو مجمر تفسیده پشت ماهی سیم
بود الهی پیوسته تا بود به سپهر
ز آفتاب گهی مه نحیف و گاه جسیم
قد حسود و دل حاسد تو در عالم
دوته، چو حلقه ی جیم و سیه چو نقطه ی جیم
همش ز موجه ی طوفان نوح خانه خراب
همش ز صرصر طوفان عاد گشته حریم