آذر بیگدلی – قصیده شماره 19
قصیده در مدح میرزا نصیر طبیب
من کیستم، آن درد کش صاف ضمیرم
کز لای خم و رشحه ی خمر است خمیرم
در جرگه ی ارباب هنر، نیست مثالم
در حلقه ی اصحاب نظر، نیست نظیرم
در خرقه ی مجنون که بود پوست، پلاسم
در پیکر لیلی که سمن بوست، حریرم
باد سحرم، در چمن افتاده عبورم
گلبن به سر، از بوی گل افشانده عبیرم
بر کار گل افتد چو گره، باد شمالم
گیرد چو رخ لاله غبار، ابر مطیرم
از غالیه منت نکشم، زلف ایازم
از ماشطه خجلت نبرم، بدر منیرم
بُرد و بَرَد اندوه ز دل، رویم و رایم
روزی که جوان بودم و امروز که پیرم
هم، مجمره ی آتش موسی است، چراغم
هم، مروحه ی نفحه ی عیسی است، ضمیرم
هم، همسفر کشتی نوح است روانم
هم، همنفس بلبل روح است صفیرم
هر دیده که پاک است، در آن دیده لطیفم
هر چشم که تنگ است، در آن چشم حقیرم
در سامعه ی بی ادبان، شیون و شینم
در ذائقه ی خشک لبان، شکر و شیرم
بی واسطه ظالم کش و مظلوم رهانم
تیغ کف سلطان، قلم دست وزیرم
چون پشه ضعیفم، ولی آزاد ز پیلم
چون مور نحیفم، ولی آسوده ز شیرم
محتاجم و در کشور فقرم متنعم
درویشم و در مملکت صبر امیرم
از رنج، گشاده است بدل راه سرورم
چون گنج، فتاده است به ویرانه سریرم
بر سر نفتاده است، گرانی ز کلاهم
بر تن نرسیده است، حرارت ز حریرم
خوشتر بود از تاج، بسر سایه ی فقرم
بهتر بود از تخت، به تن نقش حصیرم
بر دامن ظالم، نزنم دست تظلم
او گرچه غنی باشد و من گر چه فقیرم
من باز سفیدم، چه غم از زاغ سیاهم؟
من شیر جوانم، چه غم از روبه پیرم
المنة لله، که تا دیده گشودم
منت ز کسی نیست جز از حی قدیرم
از طاعت و عصیان خدا، احمد مرسل
بر جنت و بر نار بشیر است و نذیرم
امروز ز کس نشنوم آواز مخالف
در گوش بود زمزمه ی روز غدیرم
و آن روز، که در خاک نجف افتم و خسبم
بیمی به دل از کس نه، چه منکر چه نکیرم
از من، نگه عجز ندیده است و نبیند
دشمن همه خود دوزد اگر دیده بتیرم
خاصه چو بود همدم دیرینه، معینم
خاصه چو بود صاحب فرخنده نصیرم
آن کو چو شوم یاوه، چو خضر است دلیلم
آن کو چو کنم شبهه، چو عقل است مشیرم
آن کو چو شود خسته دلم، اوست طبیبم
آن کو چو رود پا به گلم، اوست ظهیرم
ای داده به هر نامه ز اشفاق نویدم
وی کرده به هر نکته ز اسرار خبیرم
یعقوبم، و بیت الحزنم دوش وطن بود
نرگس چو شکوفه شده، لاله چو زریرم
ناگاه، نسیم سحری نامه ات آورد
نامه نه، گلی رایحه اش کرده به صیرم
گفتم که: ز مصر آمده این نکهت یوسف
و آن نامه بود پیرهن و باد بشیرم
داد از تو دگر قاصدم، آن تازه قصیده
کز نظم وی آسوده دل از نظم جریرم
از نام جریر است غرض قافیه، ور نه
دانی بود آیینه ی ادراک، ضمیرم
با شعر تو، شعر بلغا، شعر ندانم
با نظم تو، نظم فصحا، یاد نگیرم
چون جغد ز بلبل نشناسم؟ که سمیعم
چون نقد زر از قلب ندانم؟ که بصیرم
از فاتحه تا خاتمه اش خواندم و دیدم
گویا ز فلک نامه نگار آمده تیرم
من لایق این مدح نیم، چون تو نه صدرم
من درخور این وصف نیم، چون تو نه میرم
توصیف صفاهان، نه خلاف است؛ ولی من
از وی گذرم، چون نبود از تو گریزم
گلزار جنان بود صفاهان و چو رفتی
از آتش هجر تو، ز اصحاب سعیرم
شیراز، کنون کز قدمت رشک بهشت است
هر لحظه از آن باغ رسد بوی عبیرم
تو خود گل آن باغ و منت بلبل نالان
نالم، که به گوشت نرسد از چه صفیرم
فریاد، که در باغ نشد گوشزد گل
آن ناله که در کنج قفس دارد اسیرم
ای از بر من برده فلک، بیهده زودت
باز آی، که شد وعده ی دیدار تو دیرم
بر پای خود و دست خود، از شوق دهم بوس
کآیم به سر راهت و دامان تو گیرم
از نفحه ی مشک ختن، از خلق تو دورم
از جرعه ی آب خضر، از جود تو سیرم
در کنج قفس، چون شنود بوی گل از باغ
از زمزمه، خاموشی بلبل نپذیرم
عمری ز غمت، بر ورقی خط نکشیدم
تا سوی تو آهنگ سفر کردم سفیرم
هم ریخت به لب، شفقت تو جام چو خضرم
هم داد به کف مدحت تو، خامه چو تیرم
من نیز، یکی نامه نوشتن، هوسم شد
کآگاه شوی از همه قطمیر و نقیرم
شوق آمد و بگشود ز لب قفلم، اگر چه
میکرد ادب منع ازین شغل خطیرم
گفتم که: به مدح تو کنم نغمه سرایی
کآید ز فلک زهره به زیر از بم و زیرم
گه بود هوای روش سیف و رشیدم
گه شد هوس طرز معزی و ظهیرم
با خود همه شب زمزمه ای داشتم، آخر
نالیدن عرفی، به لب آورد نفیرم
از برگ گل آورده کنون، نامه ندیمم
وز مشک تر آلوده، کنون، خامه دبیرم
هم لطف تو، با خشک لبی داد زبانم
هم عفو تو، بر بی ادبی؛ کرد دلیرم
جرم از من و عفو از تو؛ که در عالم معنی
خود شیخ کبیری تو و من طفل صغیرم
چون خامه، به سر سیر ره مدح تو کردم
به زین نبود سیری و این باد مسیرم
حاشا ز دعای طلب وصل تو زین پس
تقصیر کنم، گر نبود عمر قصیرم
بر هر چه بفرمایی و از هر چه کنی منع
بنگر که چه فرمان برو، چه منع پذیرم
امید که تا هست و بود، عمر ندیمم
امید که تا هست و بود، عقل مشیرم
بینم که به دامان تو آویخته دستم
زان روی که با مهر تو آمیخته شیرم