آذر بیگدلی – قصیده شماره 13
در مدح ابوالفتح خان زند ابن کریمخان وکیل
ببین ز لعل خود و جزع من روان گوهر
بگو کدام به، این گوهر است و آن گوهر؟
بسی چو حقه ی لعل تو لعل دیدم، لیک
نه بر کنار زمرد، نه در میان گوهر
شکفته داری بر شاخ نسترن لاله
نهفته داری بر برگ ارغوان گوهر
سیه ز زلف و خط آمد لب و بناگوشت
به سبزه شد گلت و در شبه نهان گوهر
به چهره ام که شد از دوری تو زرد مخند
مباد رنگ پذیرد ز زعفران گوهر
کسی نجستش رنگ و کسی ندیدش آب
به چین و تبت مشک و به بحر و کان گوهر
که هم ز رشک خطت، گشته خون چکان نافه
که هم ز شرم رخت، گشته خوی فشان گوهر
به خاک کوی خود، اشک مرا ببین؛ گر چه
ز خاک کس نکند فرق در جنان گوهر
اگر ز روی خود آویزی آب خود از شرم
به خاک ریزد از آن روی خوی فشان گوهر
در آب گوهر، آب رخت پدید چنانک
در آب دریا پیدا شد آب آن گوهر
چه کوته است مرا دست از آن، چه شد کز دور
ز خنده لعل توام میدهد نشان گوهر؟
چه گوهری تو، که گوهر فروش کنعانی
برد نهفته ز حسن تو در دکان گوهر
به جان تو که گران جان نیم، که گوهر جانت
ندادم؛ آری بایست به ز جان گوهر
بهای بوسه، گهر خواهی از گدا عمدا
به چشم ریزمت اینک بر آستان گوهر
شد آنکه بود ازین پیشتر درین بازار
ز تنگ چشمی بازاریان گران گوهر
کنون به چشم من ارزان شد، ار چه ارزنده است
ز بسکه ریخت چو دست خدایگان گوهر
امین ملک، ابوالفتح خان، که از جودش
به کان و بحر درآورد الأمان گوهر
یگانه گوهر دریای جود و کان وجود
که نیست چون گهرش پاک در جهان گوهر
چرا چنین نبود؟ کایزدش پدید آورد
ز صلب خسرو ایران، کریم خان گوهر
به عهد او، کسی از بحر و کان نیارد یاد
کفش فشانده ز بس بر جهانیان گوهر
جهانیان که ندیدند بحر و کان، چه کنند
مگر کنند نثار درش همان گوهر
به غیر من، که نهفته است ز ابر تربیتش
به بحر طبعم، چندین هزار کان گوهر
در آستان جلالش، چو دست من گیرد
نشانم اول بر پای پاسبان گوهر
ایا سپهبد کاووس کوس، کاقبالت
کشیده دارد در رشته ی کیان گوهر
به بام قصر تو، کیوان نه گر صدف سار است
چکاند از چه چو باران ز ناودان گوهر؟
نهان به مخزن تو ره نیافت گر برجیس
چگونه ریزدش از طرف طیلسان گوهر؟
اگر نه تیغ تو بوسید در زمین بهرام
چو خونش از چه نماید بر آسمان گوهر؟
نه گر به بزم تو خیناگری کند ناهید
بگاه زمزمه چون ریزد از دهان گوهر؟
اگر نه در صف کتاب دفتر تو نشست
شد از چه تیر درخشانش از بنان گوهر؟
اگر نه مهر و مهت، خازن خزینه شدند
به روز و شب ز چه باشند بر جهان گوهر؟
ز بحر جود تو، ابری که سرکشد به سپهر
به خاک ریزدش از جیب، جاودان گوهر
چو جام می، گر ازین پیش خلق دست بدست
برای هم همه بردندی ارمغان گوهر
به پای خویش، ز دست تو شد بحمدالله
کنون به خانه ی شاه و گدا روان گوهر
ز لطف کاه سبک، کش ز خاک برگیری
نهی اگر به ترازوش با گران گوهر
کشد به خویش، چو بی جاده خاک کفه ی کاه
رود ز کفه ی دیگر به کهکشان گوهر
به هر زمین که کشی لشکر، از کرم؛ دهقانش
کشد به لشکر کاه و به کاهدان گوهر
کسی ندیده چنین میهمانی از که و مه
که میهمانش برد کاه و میزبان گوهر
برد ز گوهرشان، آب غیرت جودت
دهد کسی به کسی گر به قیروان گوهر
به هر دیار فرستد، عدالت تو عسس
ندارد آنجا حاجت به پاسبان گوهر
گر آسمان، گه و بیگاه ریختی به زمین
ز کوکب دری و ابر دُرفشان گوهر
کنون ز طبع من و دست گوهر افشانت
زمین فشاند هر شب بر آسمان گوهر
تو نام نیک نهی در جهان و شاهان گنج
چو ماند از تو نکونام، گو ممان گوهر
تو راست گنج، دل بی بضاعتان، وز بخل
نهفت خسرو در گنج شایگان گوهر
برای بخشش تو، ابر و آفتاب مدام
به بحر لؤلؤ میپرورد، به کان گوهر
همیشه بردی شاهین به آشیان خس و خار
برد به عهد تو صعوه به آشیان گوهر
هما به سایه ات آید، چو ز آشیان بلند
به راه ریخته بر جای استخوان گوهر
ز پای بوس تو، ای قطب مرکز حشمت
کلاه ساید بر فرق فرقدان گوهر
ز گنج دولت و بحر خیال و ابر قلم
چو میدهد دل و دستت به رایگان گوهر
مرا چو خنجر تو، بارد از مژه یاقوت
مرا چو خامه ی تو، ریزد از زبان گوهر
به یاد قبضه ی شمشیر گوهر آگینت
به گوش و گردن خوبان کند فغان گوهر
به تیره روزی خصمت، گهی که رحم آید
فروزدت چو سماک از سرسنان گوهر
به روز معرکه، کز گرد لشکری خورشید
چنان نماید کز جوف سرمه دان گوهر
کشد دو صف، چو دو رشته، دو لشکر از دو طرف
وزان دو رشته نمایان شبه عیان گوهر
همه به طاقت پیل و همه به قوت شیر
ولی جداشان از هم چو انس و جان گوهر
کشیده تیغ، دهی جلوه رخش در میدان
چنانکه جلوه دهد خور به خاوران گوهر
به زیر پای سمندت، همی بود غلتان
به جای گوی از آن چار صولجان گوهر
به خودنمایی، خصم حرامزاده ی تو
ز بخت تیره چو خواهد کند عیان گوهر
شود ز خنده ی تیغت، هبا، که تیغ تو را
یکی است گویی با اختر یمان گوهر
پی خریدن کالای جان او، ز اجل
ز شست صاف تو گیرد زه کمان گوهر
چنان شکافیش از تیغ، استخوان آسان
که در میانه ی پنبه کنی نهان گوهر
هوای افسر گر باشدش، سپارد سر
رود خزف به کف آرد، کند زیان گوهر
ز خونچکان سرو رخشنده تاج، فتراکت
کشد به رشته عقیق و به ریسمان گوهر
زنی به عمان خنجر چو بهر شستن خون
شود بهر صدفی سفته بهرمان گوهر
عروس مدح تو را، زیب تا دهم یکران
ز بحر طبع من افتد، زمان زمان گوهر
وگرنه موجه ی دریا چنانکه گفت ظهیر:
((به هیچ وقت نیفگنده بر کران گوهر)) (1)
قصیده ای که به طبع آزمایی شعرا
نوشته کرد ردیفش به امتحان گوهر
تمام دیدم و الحق صفای گوهر داشت
شگفت نه ز چنین معدنی، چنان گوهر
صفا ز گوهر طبع معاصران چو ندید
به طعنه خنده زنان خواست توأمان گوهر
بیاض بیضه ی خود دیده، چشم کرده سیاه
صد افگنده که: آورده ماکیان گوهر
خروس طبع مرا از خروس عرش سحر
ندا رسید و فگند اینک از دهان گوهر
بود گهر گهر، اما بهاش نیست یکی
به جیب پیله ور و چتر کاویان گوهر
گهر فروش اگر رفت، منت ایزد را
گهرشناس نشسته است و در میان گوهر
کنون ظهیری اگر یافتی دوباره ظهور
ز یمن مدح تو، میدادمش نشان گوهر
ز لفظ و معنی، میگفتمش؛ که: افشاندم
تو بر پلاس خزف، من به پرنیان گوهر
کشیدمیش به گوش، این گهر که از انصاف
نیامدیش ز صافی به چشم آن گوهر
شکست گوهر او گویم، از چه از لاف است
که مرد را شکند لاف در جهان گوهر
وگرنه جایی کآید به عرض گنج شهان
که میبرد به چو من مفلسی گمان گوهر؟
وگر ز صیرفیان بود تنگدل، شاید
کساد یافته از جهل همگنان گوهر
شبه فشان، قلمم از زبان او در عذر
کنون فشاند به تحقیق این بیان گوهر
نه هر بخار که از بحر خاست، گشت سحاب
نه هر سحاب، به صلب اندرش نهان گوهر
نه هر سحاب که گوهر کش است افشاند
به هر مکان که رسد یا به هر زمان گوهر
نه هر طرف نگری، بحری و در آن صدفی است
نه هر صدف شود آبستن و در آن گوهر
نه هر که شد به شنا آشنا، بود غواص
نه هر که غوص کند، بنگرد عیان گوهر
نه هر چه بر لب ساحل برآردش ز صدف
بتابی اندک، گفتن به آن توان گوهر
نه هر چه گوهر گویندش و برشته کشند
بود به تاج شهانش لقب فلان گوهر
کجاست ساحت عمان و موسم نیسان؟
که بر صدف چکد از ابر، قطره سان گوهر
چشیده تلخی دریا، کشیده حبس صدف
کند به طوق بتان جای و کو چنان گوهر؟
ز شحنه ی کرمت، چون نداشتم زنهار
که بهر حاجبت آرم ز بحر و کان گوهر
به بحر فکر زدم غوطه، تا درین پیری
پی نثار تو آوردم ای جوان! گوهر
هزار رشته، در مدحتت، توانم سفت
به قدر اینکه کشد کس به ریسمان گوهر
به دست خود، گهر خود زند به سنگ اگر
گهر فروش دهد جز به قدر دان گوهر
کنون که گوهری طبع توست در بازار
کنم ذخیره ز بهر چه در دکان گوهر؟
تو مشتری و مرا فکر بکر شد زهره
تو گوهری و مرا بار کاروان گوهر
گشوده ام در دکان، بیا ز لطف و ببین
بخر به نرخی ارزان، ز من گران گوهر
خدایگانا، در روی آدمی آبی است
که کم مبادا تا باد آب از آن گوهر
پی محافظتش، خواستم کنم کاری
که در وطن نکنم گم چو دیگران گوهر
ولی ز سحر و فسون خزف فروشانش
بها ندارد دیدم در اصفهان گوهر
دلم جلای وطن کرد گوشزد چون دید
به شرق و غرب، ز عمان شود روان گوهر
به خاک غربت، اندیشه بود ازین راهم
که تا چگونه نگهدارم این زمان گوهر؟
غلا، ز گوهر مردم ببرد ناگه آب
چه نرخ دارد در بیع گاه جان گوهر؟
ز بخل ابر بهاری، که سخره ی کف توست
نمی گرفت کسی در بهای نان گوهر
به کار کشت، مرا میل کرد طبع غیور
به جیب خوشه ی جو داشت چون گمان گوهر
ولی محصل دیوان، حریف بدگهری است
که آب گوهر دیوان فزود از آن گوهر
به دانش تو، ز احوالم این اشاره بس است
که مرد را شود از یک سخن عیان گوهر
بود ولیت، ز افتادگی روانش صاف
همیشه تا بود افتان صدف، روان گوهر
بود عدوت، بدلها گران به جان ارزان
همیشه تا بود ارزان خزف، گران گوهر
همت ببینند از خشم و لطف، دشمن و دوست
هر آنچه دیدند از ماه و خور کتان، گوهر
واژگان دشوار :1-این مصراع سروده ی ظهیرالدین فاریابی است.