سعدی-گلستان-باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت 27
یکی در صنعت کُشتی گرفتن سر آمده بود . سیصد و شصت بند فاخر بدانستی و هر روز به نوعی از آن کشتی گرفتی ، مگر گوشه ی خاطرش با جمال یکی از شاگردان میلی داشت سیصد و پنجاه و نه بندش درآموخت مگر یک بند که در تعلیم آن دفع انداختی و تاخیر کردی . فی الجمله پسر در قوّت و صنعت سر آمد و کسی را در زمان او با او امکان مقاومت نبود تا به حدی که پیش مَلِک آن روزگار گفته بود : استاد را فضیلتی که بر من است از روی بزرگی است و حق تربیت وگرنه به قوّت ازو کمتر نیستم و به صنعت با او برابرم . ملک را این سخن دشخوار آمد فرمود تا مُصارعت کنند . مقامی مُتّسع ترتیب کردند و ارکان دولت و اعیان حضرت زور آوران روی زمین حاضر شدند . پسر چون پیل مست اندر آمد به صدمتی که اگر کوه رویین بودی از جای بر کندی . استاد دانست که جوان به قوّت ازو برتر است . بدان بند غریب که از وی نهان داشته بود با او در آویخت ، پسر دفع آن ندانست به هم بر آمد ، استاد به دو دست از زمینش بالای سر برد و فروکوفت . غریو از خلق برخاست . ملک فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورده ی خویش دعوی مقاومت کردی و به سر نبردی . گفت : ای پادشاه روی زمین ، به زور آوری بر من دست نیافت بلکه مرا از علم کشتی دقیقه ای مانده بود و همه عمر از من دریغ همیداشت امروز بدان دقیقه بر من غالب آمد . گفت : از بهر چنین روزی که زیرکان گفتهاند : دوست را چندان قوت مده که اگر دشمنی کند تواند ، نشنیدهای که چه گفت آن که از پرورده ی خویش جفا دید ؟
یا وفا خود نبود در عالم
یا مگر کس در این زمانه نکرد
کس نیاموخت علم تیر از من
که مرا عاقبت نشانه نکرد