کلیم همدانی- غزل شماره 71
منم که داغ بلا گلشنی به نام من است
گل شکفتۀ من، حلقه های دام من است
چنان نمک که توان بست خون ناحق ازان
ملاحتی است که با سرو خوشخرام من است
قلم نمی شکند، نامه ات نمی سوزد
زبان کلک تو، بیزار چون ز نام من است
مرا به دام حوادث نه حرص دانه کشید
کدام دانه به غیر از گره به دام من است؟
چنان به حوصله ممتازم از قدح نوشان
که دُرد نُه خُم افلاک، وقف جام من است
غرض ز اشک فشانی گهر فروشی نیست
که گریه در غم او، ورد صبح و شام من است
چو نیست بهره ام از کام دل، همان گیرم
که هر چه صید مراد است جمله رام من است
همیشه سلسلۀ زلف توست در خاطر
که با کمال جنون، ربط با کلام من است
کدورت من از ابنای دهر نیست کلیم
تمام کلفتم از بخت ناتمام من است