پروین اعتصامی – قصیده شماره 49
درخت جهان
بسوز اندرین تیه، ای دل نهانی
مخواه از درخت جهان سایبانی
سبکدانه در مزرع خود بیفشان
گر این برزگر میکند سرگرانی
چو کارآگهان کار بایست کردن
چه رسم و رهی بهتر از کاردانی
زمانه به گنج تو تا چشم دارد
نیاموزدت شیوه ی پاسبانی
سیاه و سفیدند اوراق هستی
یکی انده و آن یکی شادمانی
همه صید صیاد چرخیم روزی
برای که این دام میگسترانی
ندوزد قبای تو این سفله درزی
بگرداندت سر به چیره زبانی
چو شاگردی مکتب دیو کردی
ببایست لوح و کتابش بخوانی
همه دیدنی ها و دانستنی ها
ببین و بدان تا که روزی بدانی
چرا توبه ی گرگ را میپذیری
چرا تحفه ی دیو را میستانی
چو نیروی بازوت هست، ای توانا
به درماندگان رحم کن تا توانی
درین نیلگون نامه، ثبت است با هم
حساب توانایی و ناتوانی
جوانا، به روز جوانی ز پیری
بیندیش، کز پیر ناید جوانی
روانی که ایزد تو را رایگان داد
بگیرد یکی روز هم رایگانی
چو کار تو ز امروز ماند به فردا
چه کاری کنی چون به فردا نمانی
غرض کشتن ماست، ورنه شب و روز
به خیره نکردند با هم تبانی
بدزدد ز تو باز دهر این کبوتر
گرش پر ببندی و گر برپرانی
بود خواب های تو بیگاه و سنگین
بود حمله های قضا ناگهانی
زیان را تو برداشتی، سود را چرخ
شگفتی است این گونه بازارگانی
تو خود میروی از پی نفس گمراه
بدین ورطه خود را تو خود میکشانی
ندارد ز کس رهزن آز پروا
ز بام افتد، گرش از در برانی
چه میدزدی از فرصت کار و کوشش
تو خود نیز کالای دزد جهانی
ترازوی کار تو شد چرخ اخضر
ز کردارها گه سبک، گه گرانی
به تدبیر، مار هوی را فسونی
به تمییز، تیغ خرد را فسانی
بسی عیبهای تو پوشیده ماند
اگر پرده ی جهل را بردرانی
ز گرداب نفس ارتوانی رهیدن
ز گردابها خویش را وارهانی
همی گرگ ایام بر تو بخندد
که چون بره، این گرگ می پرورانی
میان تو و نیستی جز دمی نیست
بسیجی کن اکنون که خود در میانی
ز روز نخستین همین بود گیتی
تو نیز از نخست آنچه بودی همانی
به سرچشمه ی جان، شکسته سبویی
به میخانه ی تن، ز دُردی کشانی
به دوک وجود آنچنان کار میکن
که سر رشته ی عقل را نگسلانی
دفینه است عقل و تو گنجور عاقل
سفینه است عمر و تواش بادبانی
به صد چشم می بیندت چرخ گردان
مپندار کز چشم گیتی نهانی
درین دایره هر چه هستی پدیدی
درین آینه هر که هستی عیانی
تو چون ذره این باد را در کمندی
تو چو صعوه این مار را در دهانی
شنیدی چو اندرز من، از تو خواهم
که بشنیده ی خویش را بشنوانی
تو را سفره آماده و دیو ناهار
بر این سفره بنگر کرا مینشانی
از آن روی بر نان گرمی رسیدی
که گر ناشتاییست نانش رسانی
زمانه بسی بیشتر از تو داند
چه خوش میکنی دل که بسیار دانی
کشد کام و ناکام، چرخت به میدان
کشد گر جبانی و گر پهلوانی
کمان سپهرت بیندازد آخر
تو مانند تیری که اندر کمانی
مه و سال چون کاروانیست خامش
تو یکچند همراه این کاروانی
حکایت کند رشته ی کارگاهت
اگر دیبه، گر بوریا، گر کتانی
هنرها گهرهای پاک وجودند
تو یک روز بحری و یک روز کانی
نکو خانه ای ساختی ای کبوتر
ندیدی که با باز هم آشیانی
به ما جهل زان کرد دستان که هرگز
نکردیم با عقل همداستانی
برآنست دیو هوی تا بسوزی
تو نیز از سیه روزگاری برآنی
در این باغ دلکش که گیتیش نامست
قضا و قدر می کند باغبانی
به گلزار، گل یک نفس بود مهمان
فلک زود رنجید از میزبانی
بیا تا خرامیم سوی گلستان
به نظاره ی دولت بوستانی
سحر ابر آذاری آمد ز دریا
به طرف چمن کرد گوهرفشانی
زمین از صفای ریاحین الوان
زند طعنه بر نقش ارژنگ مانی
نهاده به سر نرگس از زر کلاهی
به بر کرده پیراهن پرنیانی
ازین کوچگه کوچ بایست کردن
که کردست بر روی پل زندگانی
قفس بشکن ای روح، پرواز میکن
چرا پایبند اندرین خاکدانی
همایی تو و سدره ات آشیانست
مکن خیره بر کرکسان میهمانی
دلیران گرفتند اقطار عالم
به شمشیر هندی و تیغ یمانی
از آن نامداران و گردنفرازان
نشانی نماندست جز بی نشانی
ببین تا چه کردست گردون گردان
به جمشید و طهمورث باستانی
گشوده دهان طاق کسری و گوید
چه شد تاج و تخت انوشیروانی
چنین است رسم و ره دهر، پروین
بدینگونه شد گردش آسمانی