مولانا – کلیات شمس تبریزی
ترجیع شماره 4
ایا خوبی که در جان ها مقیمی
به وقت بیکسی جان را ندیمی
ز تو باغ حقایق ها شکفته
نباتش را هم آبی هم نسیمی
چو خوبان فانی و معزول گردند
تو در خوبی و زیبایی مقیمی
به وقت قحط بفرستی تو جانی
خذوا رزقا کریما من کریمی
سهیل دیگری در چرخ معنی
تزکی کل روح من ادیمی
درآری نیمشب ناگه شرابی
بگردانی که اشرب یا حمیمی
زهی ساقی زهی جام و زهی می
نعیم فی نعیم فی نعیمی
تو را زان صورت زیبای دلبر
یولدهم شراب من عقیمی
بيا كامروز سرمستست ساقى
بيا كامروز زان دستست ساقى
بيا كامروز عشرتها مباح ست
به دلدارى ميان توست ساقى
مثال شمع بنهادست معشوق
بسان گنج بنشستست ساقى
لطيف و صاف بگزيدست آن مى
قدحها را دراشكستست ساقى
همو ساقى همو ساغر همو مى
حليم و نرم آهست ست ساقى
درون چشم ما شستست دلبر
ميان جان ما رستست ساقى
بيا مى نوش كن در مجلس ما
كه بس چالاك و برجستست ساقى
پياپى گير سغراق از كف او
كه در دوران به پيوست ست ساقى
بيا مى نوش و بنشين و خمش كن
كه امروزينه سرمست ست ساقى
جهان اندر گشاده شد جهانى
كه وصف او نيايد در بيانى
حياتش را نباشد خوف مرگى
بهارش را نگرداند خزانى
در و ديوار او افسانهگويان
كلوخ سنگ او اشعار خوانى
چو جغد آنجا پرد طاوس گردد
چو گرگ آنجا رود گردد شبانى
برفتن چون بود تبديل حالى
نرفتن از مكانى تا مكانى
بخارستان پا برجاى بنگر
ز نقل و خاك گردد گلستانى
ببين آن صخره ی برجاىمانده
چو سيران كرد شد آن لعل كانى
بشوى از آب معنى دست و صورت
كه طباخان بگستردند خانى
ملائك زين بزایيده چو حوران
بزايند اينچنينى زانچنانى
چو در معراج حى من عيان شد
جماد مرده شد صاحب عيانى
بسى ديدم درخت رسته از خاك
كه ديد از خاك رسته آسمانى
ز قطره آب ديدم كه بزايد
قبادى رستمى و پهلوانى
نديدم من كه از باد خيالى
برون آمد بهشتى يا جنانى
ز ترجيع اين غزل را ترجمان كن
به نوعى ديگرش شرح و بيان كن
چو در عهد و وفا دلدار مایی
چو خوانیمت چرا دلدار مایی
چو الحمدت همی خوانیم پیوست
که چون الحمد دفع رنج هایی
درآ در سینها کآرام جانی
درآ در دیده ها که توتیایی
فرو کن سر ز روزن های دل ها
که چاره نیست هیچ از روشنایی
چو عقلی بیتو دیوانه بود مرد
چو جانی کس نمیداند کجایی
چو خمری در سر مستان درافتی
رهایی از حیای و پارسایی
نباشد حسن بیتصدیع عشاق
که نبود عیدها بیروستایی
اگر چیزی نمیدانم به عالم
همی دانم که تو بس جانفزایی
چه جولان ها کند جان ها چو ذرات
که تو خورشید از مشرق برآیی
به جانبازی گشاده دار دو دست
که جانم را تو استاد فنایی
مکش پای از گلیم خویش افزون
که تا داناتر آیی از کسایی
عدو را مار آفاق تو می باش
که موسی صفا را تو عصایی
به ترجیع سیم مرصاد بستم
که بر بوی رجوع یار مستم
رها کن ناز تا تنها نمانی
مکن استیزه تا عذرا نمانی
مکن گرگی مرنجان همرهان را
که تا چون گرگ در صحرا نمانی
دو چشم خویشتن از عیب دردوز
که تا آنجا روی اینجا نمانی
منه لب بر لب هر بوسه جویی
که تا زآن دلبر زیبا نمانی
ز دام عشوه پر خود نگهدار
که تا از اوج او ادنی نمانی
مکن رخ همچو زر از غصه ی سیم
که تا زان سیم و زان سیما نمانی
مشو مولای هر ناشسته رویی
که تا از عشق مولانا نمانی
چو تو ملک ابد جویی به همت
ازین نان و ازین شوربا نمانی
همی کش سرمه ی تعظیم در چشم
پیاپی تا که نابینا نمانی
چو ذره باش جویان سوی خورشید
که تا چون خاک زیر پا نمانی
رها کن عربده خو کن حلیمی
که تا از بزم شاه ما نمانی
چو استاره به بالا شبروی کن
که تا زآن ماه بیهمتا نمانی
مزن هر کوزه را بر خم صفوت
که تا از عروةالوثقی نمانی
ز بعد این غزل ترجیع باید
شراب و گل مکرر خوشتر آید