شعر نخست :
اگر دنیا خزان گردد،اسیر غم نمی گردم
زمین هم آسمان گردد، از عشقش کم نمی گردم
به جز راهش نمی جویم،به جز نامش نمی گویم
به جز او در پی یاری در این عالم نمی گردم
سخن رانی مکن جانا ، که من درمان نمی گيرم
ببین کورم ، کرم ! ، بشنو که من آدم نمی گردم
تو شیرینی و من تلخم،تو همراهی و من هرگز
برای هیچ کس جز او دمی همدم نمی گردم
من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی
ولی با ذلت و خواری پی شبنم نمی گردم
چه شیرین است، اندوهش،غمش، دردش،جراحاتش
شفایم را نمی خواهم ، پی مرهم نمی گردم
تصور می کنم امشب که می میرم در آغوشش
وز این آغوش تمثالی،جدا یک دم نمی گردم
شعر دوم :
آه من ، آخر گریبان تو را خواهد گرفت
گریه هایم ، سوی چشمان تو را خواهد گرفت
با دلم هر کار میخواهی بکن ، اما بترس
از گناهانی که دامان تو را خواهد گرفت
خنده بر لب داری و خنجر به دل ها می زنی
خودنمایی ، دین و ایمان تو را خواهد گرفت
بی گمان حس می کند گرمای دستان مرا
دست نامردی که دستان تو را خواهد گرفت
آتش عشقی که در این سینه روشن کرده ای
شعله اش ، موی پریشان تو را خواهد گرفت
من فقط می ترسم از روزی که عزراییل پاک
عاقبت می آید و جان تو را خواهد گرفت
شعر سوم :
چهره ام را ، قطره های اشک ، پنهان می کند
رفتنت آخر مرا با خاک یکسان می کند
پیش هم بودیم و دردم کم نبود ، اما گلم
زندگی دور از تو دردم را دوچندان می کند
مرد با سختی و بدبختی به جایی می رسد
مرد را یک لحظه طوفان تو ویران می کند
عقل می گوید که شب ها موقع خوابیدن است
آدمی را عشق،شبگرد خیابان می کند
بس که قلبم پشت پا از درد دوری می خورد
سینه ام را دوری ات قالی کرمان می کند
کافرم حتی به این دنیای بی وجدان ، ولی
عشقت این زندیق را آخر مسلمان می کند
شعر چهارم :
ای که دنیا بی تو هرشب می شود دشوارتر
از تو بیزارم ! ولی از زندگی بیزارتر
بعد از این حتی غزل با من غریبی می کند
احتمالا مدتی را می شوم کم کارتر
قرص هایم ، باعث تسکین اعصابم که هیچ !
می کند این قرص ها ، آخر مرا بیمارتر
قلب تنگت بیش از این جایی برای من نداشت
صبر کن ! شاید که پیدا شد دلی جادارتر
سرو بودم ، چون که از چشم تو افتادم ، دریغ
کاج باید می شدم ،وقتی شدم پربارتر
حیف شد بانو ! که پیش از این تو را نشناختم
دلبر مه پیکرِ از اژدها خونخوارتر
شعر پنجم :
بانو ! نمیخواهی که قلبت مال من باشد؟
چشمت برای لحظه ای دنبال من باشد؟
تو مثل خورشیدی و من دور تو می گردم
آری ! خدا میخواست ، این اقبال من باشد
دنیا پر از شاعر شد از فردای میلادت
حق می دهم دنیا پر از امثال من باشد
با خواجه حافظ فال می گیرم ، پر از بغضم
یعنی نباید اسم تو در فال من باشد؟
آهوی تک خالی که هر کس عاشقش می شد
شاید مقدر نیست در چنگال من باشد
این بار،دیگر دام در راهت می انداز
عشق تو باید طالع امسال من باشد !
شعر ششم :
من آمده ام از لب تو قند بسازم
از قصه ی دلدادگی ام ، پند بسازم
دارم نگران می شوم از طول جدایی
با غصه ی دوریّ تو تا چند بسازم ؟
باور کن عزیزم ! دلم آنقدر که تنگ است
میخواهم از این سینه،کمربند بسازم
من زیر فشار غم تو صخره ام ، اما
باید که از این صخره ، دماوند بسازم
من آمده ام جان بدهم،عشق بگیرم
از این همه انکار تو سوگند بسازم
من آمده ام تا که به امید خـداوند
از گریه ی شب های تو لبخند بسازم
واژگان کلیدی:اشعار،نمونه شعر،شاعر،شعرهای،شعری از،یک شعر از ،غزل غزلیات غزل های غزلی از،محسن نظري.