داده جامی ز می صرف عقیق عملی
تا برد جان و دلم را به طریق دغلی
هر دو چشمم شده چون خون خروسان سحر
بر یکی جام چو خون گشته چو شمشیر علی
مستکی گشتم و بی عقل شدم من به هوس
گشته انگشت زنان رقصک و ضرب بغلی
آن سبال ملکی را نخرد یک تره
گر از آن می بچشد هندوک با کملی
از زمین تا به سما رقص نوایش گیرد
آن که چون کوه گران جان شود اندر کسلی
مفلسان را به دماغ ار اثری زان برسد
همچو قارون شود آن درد انانی دملی