عمعق بخارایی – قصیده شماره 1
در مدح شمسالملک نصرالدوله ناصرالدین نصربن طفقاج خان ابراهیم
نماز شام، چو پنهان شد آتش اندر آب
سپهر چهره بپوشید زیر پر غراب
چو برکشید سر از باختر علامت شب
فرو کشید علمدار آفتاب طناب
هوا نهان شد در زیر خیمه ی ازرق
زمین نهان شد در زیر خرگه سنجاب
هوای مشرق، تاری تر از شب شبهگون
فضای مغرب رنگین تر از عقیق مذاب
یکی چو عارض معشوق زیر سایه ی زلف
یکی چو چشمه ی خورشید زیر چتر سحاب
یکی ز جامه ی عباسیان فکنده ردا
یکی ز مطرد نسطوریان کشیده حجاب
ز نور و ظلمت بر روی آسمان و زمین
هوا ز قوس قزح در هزار گونه خضاب
یکی چو آینهای زیر پرده ی ظلمات
یکی چو برگ سمن زیر لاله ی سیراب
نماز شام پدید آمده ز روی فلک
خیالوار کواکب، چو مهره ی لبلاب
چنان نمود اثر آفتاب و ظلمت شب
چو از عمامه ی مصقول چهره ی اعراب
من و نگار من از بهر دیدن مه نو
دو دیده دوخته بر روی گوهرین دولاب
چو دو مهندس زیرک که بنگرند به جهد
دقیقه های مطالع به شکل اسطرلاب
بت مرا ز نشاط نظاره ی مه عید
چکیده به گل احمر هزار قطره گلاب
ورا ز دیدن مه، هر دو دیده پر ز خیال
مرا ز دیدن او، دیده پر مه و مهتاب
گهی به گوش همی برنهاد مرزنگوش
گهی ز درج عقیقین نمود درّ خوشاب
ز این اشارت انگشت دلبران بهلال
هوا همه قلم سیم شد، به شکل شهاب
یکی به برگ سمن برگذاشتی نرگس
یکی به لاله همیبرگذاشتی عناب
هلال عید پدید آمد از سپهر کبود
چو شمع زرین، پیش زمردین محراب
فلک چو چشمه ی آب و مه نو اندر وی
به سان ماهی زرین میان چشمه ی آب
گهی نهان شد و گاهی همینمود جمال
چو نور عارض فردوسیان به زیر نقاب
به سان زورق زرین میانه ی دریا
گهی به اوج بر از موج و گاه در غرقاب
همیشد از پی رزم و ز بهر بزم ملک
گهی چو دشنه ی زرین، گهی چو جام شراب
شه مظفر منصور، نصر ناصرحق
ابوالحسن، که ز احسانش عاجز است حساب
جمال صدر و نظام زمانه شمس الملک
قوام حق و شه شرق، پادشاه رقاب
به جاه، قبله ی اقبال و قوت اسلام
به جود مقصد اسلاف و قبله ی اعقاب
اگر به جرم فلک بنگرد، به چشم رضا
وگر به روی زمین خط کشد، ز روی خطاب
چو مهر گردد، از مهر مهرهای فلک
چو ذره گردد، از قهر ذرههای تراب
نه عرض جاه وی اندیشه را کند تمکین
نه بحر جود وی اوهام را دهد پایاب
مطیع رایت منصور اوست فتح و ظفر
معین رای دلارای اوست صدق و صواب
به بزم و رزم درون آتش و آب، چنانک
به صلح و جنگ به کردار رحمت است و عذاب
ز روی علم و هنر نادری است در هر نوع
ز روی فضل و ادب آیتی است در هر باب
در این صحیفه ی فهرست گنجهای علوم
در آن سفینه و کتب نوادر آداب
ایا نبرده سواری، که با فلک جز تو
کسی نیارد کردن به تیغ و تیر عتاب
به روزگار، ز تیغ تو یادگاری ماند
که حجت است به نزد همه اولوالالباب
چه گفت؟ گفت که: بخشش نه کوشش است و نه جهد
نه ملکت اندر شمشیر و نیزه بود و نشاب
بلی، که دولت، ایزد دهد ولیکن مرد
حریص باید و کوشا به جستن اسباب
زمین سراسر گنج است و درش ناپیدا
جهان سراسر کام است و کام او نایاب
اگر جهان همه پر گنج و تخت و تاج شود
چو رنج نبود نتوانش دید جز در خواب
بیا، بیا و ببین مرد را به روز مصاف
بیا، بیا و ببین مرد را به گاه ضراب
بدان گهی، که دلیران شوند سوی مصاف
بدان گهی، که یلان آهنین کنند ثیاب
زمین چو دریا گردد ز موج خون و سرشک
هوا چو هاویه گردد ز دود دوزخ تاب
میان میدان سرهای شیر مردان را
تپان و غلتان بینی، چو گوی در طبطاب
هزبروار تو بر پشت باد پای سمند
چو اژدها، که سواری کند به پشت عقاب
چو گرد در گردون و چو باد در صحرا
چو کوه در زمی و چون نهنگ در گرداب
چو کوه وقت سکون و چو سیل در گه سیر
چو سنگ وقت درنگ و چو آب وقت شتاب
همیروی به مصاف اندرون چو عزرائیل
فتاده پیش تو در کشتگان به سان ذباب
یکی به ضربت تیغ و یکی به طعنه ی رمح
یکی به زخم عمود و یکی به ضرب رکاب
ز عکس جوشن، میدان چو دامن مریخ
ز خون دشمن ساعد چو آستی قصاب
ز بیم حمله ی تو هر زمان بجوشد خون
ز خاک کالبد و جان رستم و سهراب
ایا شهی، که جهان را به جاه توست مآل
ایا شهی، که زمان را به حکم توست مآب
چو رزم سازی، عالم کنی پر از ذباب
چو بزم سازی، گیتی کنی پر از می ناب
خدایگانا، شاها، مظفرا، ملک،
مه مبارک بگسست صحبت احباب
قرار کرد تمام و به وقت کرد خرام
کنون بخواه تو جام و بگیر زلف بتاب
خجسته بادت عید، ای خجسته عید جهان
خدات داد بدین رنج روزه مزد و ثواب
سپهر گشته تو را بر همه مراد مطیع
ولیت گشته مصیب و عدوت گشته مصاب
همیشه تا که بود سرخ لاله و گل و می
همیشه تا که بود سبز سرو و مورد و سداب
چو سرو سبز ببال و چو سنگ سخت بپای
چو تند ابر ببار و چو پاک مهر بتاب
همه جهان بگشای و همه هنر بنمای
همه جمال ببین و همه جلال بیاب