طبیب اصفهانی – غزل شماره 7
نیست هرگز به بد و نیک جهان کار مرا
هست یکسان به نظر سبحه و زنار مرا
آب آیینه ز عکس رخ من گل گردد
گرد غم بس که نشسته است به رخسار مرا
چون حبابم نبود حوصله ی رطل گران
می کند یک قدح باده سبکبار مرا
دیده بر همت دریا نگشایم چو صدف
قطره ی اشگ بود گوهر شهوار مرا
شیوه ی جور مبادا که رود از یادش
برسانید به آن یار ستمگار مرا
زآن خوشم در صف عشاق که در بزم طبیب
سرخ رو می کند این دیده ی خونبار مرا