صائب تبریزی- غزل شماره 3846
ز خنده دل به لعب لعل یار مفتون شد
کباب را ز نمک شوق آتش افزون شد
شدم به بتکده، از کعبه سر برآوردم
مرا کلید در بسته نعل وارون شد
نرفت از دل من خارخار عشق برون
غبار هستی من گردباد هامون شد
ز چوب نرمی من مهربان شدند اغیار
اگر ز عشق دد و دام رام مجنون شد
ازان محیط گرامی همین خبر دارم
که همچو موج عنانم ز دست بیرون شد
ز نیش، چاشنی جوی شهد می یابد
ز خارخار محبت دلی که پر خون شد
ازان زمان که مرا عشق زیر بال آورد
اگر به جغد فکندم نظر همایون شد
به هر زمین که کنی سایه سرسری مگذر
که از فشردن پا سرو باغ موزون شد
نماند گوهر ناسفته در محیط فلک
ز بس که از دل من آه سوی گردون شد
میار سر ز گریبان خُم برون صائب
که علم حکمت ازو کشف بر فلاطون شد