صائب تبریزی- غزل شماره 1730
زبان شکوۀ من چشم خونفشان من است
چو طفل بسته زبان گریه ترجمان من است
مرا به حرف کجا روز حشر بگذارد؟
ز شرم حسن تو بندی که بر زبان من است
به داستان سر زلف کوتهی مرساد!
که تا به کعبۀ مقصود نردبان من است
ز من بود سخن راست هر که می گوید
خدنگ راست رو از خانۀ کمان من است
حذر نمی کنم از تیغ زهردادۀ سرو
که طوق عشق چو قمری خط امان من است
به بال سایه پریدن ز کوته اندیشی است
وگرنه بال هما فرش آستان من است
هما ز سایۀ من غوطه می خورد در نیش
ز بس که نیش ملامت در استخوان من است
به اوج عرش سخن را رسانده ام صائب
بلند نام شود هر که در زمان من است