صائب تبریزی- غزل شماره 1558
مستی چشم تو در مرتبۀ هشیاری است
خواب آهونگهان شوختر از بیداری است
دوزخ اهل نظر، پاسِ نگه داشتن است
چه بهشتی است که معشوقۀ ما بازاری است!
راه عشق از خودی توست چنین پست و بلند
اگر از خویش برآیی، همه جا همواری است
تا درین دایره ای، خون خور و خاموش نشین
که در آغوش رحم، کار جنین خونخواری است
عافیت می طلبی، پای خم از دست مده
که بلاها همه در زیر سر هشیاری است
نسبت فقر به هر بی سر و پا نتوان کرد
شال پیچیدن این قوم ز بی دستاری است
در کمین است که صیدی نجهد از دامش
غنچه خسبیدن زهّاد نه از دینداری است
کار ما نیست سر زلف سخن شانه زدن
اینقدر هست که یک پرده به از بیکاری است!
نسبتش با همه جا و همه کس یکسان است
هر که چون صائب از آیین تکلّف عاری است