سهراب سپهری – مجموعه حجم سبز
شماره 21
ندای آغاز
کفشهایم کو
چه کسی بود صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه و شاید همه ی مردم شهر.
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیهها می گذرد
و نسیمی خنک از حاشیه ی سبز پتو خواب مرا می روبد
بوی هجرت میآید
بالش من پر آواز پر چلچله هاست
صبح خواهد شد
و به این کاسه ی آب
آسمان هجرت خواهد کرد
باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کسی زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت
من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد
وقتی از پنجره می بینم حوری
دختر بالغ همسایه
پای کمیاب ترین نارون روی زمین
فقه می خواند
چیزهایی هم هست، لحظه هایی پر اوج
مثلا شاعره ای را دیدم
آن چنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت
و شبی از شب ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا میخواند.
یک نفر باز صدا زد: سهراب !
کفشهایم کو؟