سهراب سپهری – مجموعه آوار آفتاب
شماره 28
خوابی در هیاهو
آبی بلند را می اندیشم و هیاهوی سبز پایین را
ترسان از سایه ی خویش به نیزار آمده ام
تهی بالا می ترساند و خنجر برگ ها به روان فرو می رود
دشمنی کو تا مرا از من برکند ؟
نفرین به زیست تپش کور
دچار بودن گشتم و شبیخونی بود. نفرین !
هستی مرا برچین ای ندانم چه خدایی موهوم
نیزه ی من، مرمر بس تن را شکافت
و چه سود که این غم را نتواند سینه درید
نفرین به زیست دلهره شیرین !
نیزه ام یار بیراهه های خطر را تن می شکنم
صدای شکست در تهی حادثه می پیچد. نی ها به هم می ساید
ترنم سبز می شکافد
نگاه زنی چون خوابی گوارا به چشمانم می نشیند
ترس بی سلاح مرا از پا می فکند
من نیزه دار کهن آتش می شوم
او دشمن زیبا شبنم نوازش می افشاند
دستم را می گیرد
و ما دو مردم روزگاران کهن می گذریم
به نی ها تن می ساییم و به لالایی سبزشان ، گهواره ی روان را نوسان می دهیم
آبی بلند، خلوت ما را می آراید