سهراب سپهری – مجموعه آوار آفتاب
شماره 17
موه ی تاریک
باغ باران خورده می نوشید نور
لرزشی در سبزه های تر دوید
او به باغ آمد درونش تابناک
سایه اش در زیر و بم ها ناپدید
شاخه خم می شد به راهش مست بار
او فراتر از جهان برگ و بر
باغ سرشار از تراوش های سبز
او درونش سبزتر، سرشار تر
در سر راهش درختی جان گرفت
میوه اش همزاد همرنگ هراس
پرتویی افتاد در پنهان او
دیده بود آن را به خوابی ناشناس
در جنون چیدن از خود دور شد
دست او لرزید، ترسید از درخت
شور چیدن ترس را از ریشه کند
دست آمد میوه را چید از درخت
این شعر رازآمیزترین شعر سهراب سپهری ست
خیلی دلم می خواد بدونم اون کسی که به باغ اومده کی بوده
چقدر با شکوه و عظمت بوده
کاش می دونستم