خواجوی کرمانی – غزل شماره 57
اگرچه بلبل طبعم هزاردستان است
حدیث من گل صد برگ گلشن جان است
ز بیم چنگل شاهین جان شکار فراق
دلم چو مرغ چمن روز و شب در افغان است
چو تاب زلف عروسان حجله خانه ی طبع
روان خسته ام از دست دل پریشان است
چو از سر قلمم برگذشت آب سیاه
سفینه ساز و میندیش ازینکه طوفان است
کسی که ملکت جم پیش همتش بادست
اگر نظر به حقیقت کنی سلیمان است
دوای دل ز دواخانه ی محبت جوی
که نزد اهل مودت ورای درمان است
دل خراب من از عشق کی شود خالی
چرا که جایگه گنج کنج ویران است
چو چشمه ی خضر ار شعر من روان افزاست
عجب مدار که آن عین آب حیوان است
ورش به مصر چو یوسف عزیز می دارند
غریب نیست که اورنگ ماه کنعان است
نه هر که تیغ زبان می کشد جهانگیرست
نه هر که لاف سخن می زند سخندان است
اگر ز عالم صورت گذشته ای خواجو
بگیر ملکت معنی که مملکت آن است