خواجوی کرمانی – غزل شماره 244
یاد باد آن شب که دلبر مست و دل در دست بود
باده چشم عقل می بست و در دل می گشود
بوی گل شاخ فرح در باغ خاطر می نشاند
جام می زنگ غم از آیینه ی جان می زدود
مه فرو می شد گهی کو پرده در رخ می کشید
صبح بر می آمد آن ساعت که او رخ می نمود
کافر گردنکشش بازار ایمان می شکست
جادوی مردم فریبش هوش مستان می ربود
از عذارش پرده ی گلبرگ و نسرین می درید
وز جمالش آبروی ماه و پروین می فزود
همچو سرمستان دلم تا صبحدم در باغ وصل
از رخ و زلفش سخن می چید و سنبل می درود
گر شکار آهوی صیاد او گشتم چه شد
ور غلام هندوی شب باز او بودم چه بود
چون وصال دوستان از دست دادم چاره نیست
چون به غفلت عمر بگذشت این زمان حسرت چه سود
گفتم آتش در دلم زد روی آتش رنگ تو
گفت خواجو باش کز آتش ندیدی بوی دود