خواجوی کرمانی – غزل شماره 141
به وقت صبح چو آن سرو سیمتن بنشست
ز رشک طلعت او شمع انجمن بنشست
فشاند سنبل و چون گل ز غنچه رخ بنمود
کشید قامت و چون سرو در چمن بنشست
ز برگ لاله ی سیراب و شاخ شمشادش
بریخت آب گل و باد نارون بنشست
نشست و مشعله از جان بیدلان برخاست
برفت و مشعله ی عمر مرد و زن بنشست
بگوی کان مگس عنبرین به بوی نبات
چرا بر آب لب لعل شکر شکن بنشست
چه خیزدار بنشینی که تا تو خاسته ای
کسی ندید که یک دم خروش من بنشست
مگر به روی تو بینم جهان کنون که مرا
چراغ این دل تاریک ممتحن بنشست
خبر برید به خسرو که در ره شیرین
غبار هستی فرهاد کوهکن بنشست
ز خانه هیچ نخیزد سفر گزین خواجو
که شمع دل بنشاند آنک در وطن بنشست