سعدی – بوستان – در نیایش خداوند –
سبب نظم کتاب
در اقصای عالم بگشتم بسی
به سر بردم ایام با هر کسی
تمتع به هر گوشهای یافتم
ز هر خرمنی خوشهای یافتم
چو پاکان شیراز خاکی نهاد
ندیدم که رحمت بر این خاک باد
تولای مردان این پاک بوم
برانگیختم خاطر از شام و روم
دریغ آمدم زان همه بوستان
تهیدست رفتن سوی دوستان
به دل گفتم از مصر قند آورند
بر دوستان ارمغانی برند
مرا گر تهی بود از آن قند دست
سخن های شیرینتر از قند هست
نه قندی که مردم به صورت خورند
که ارباب معنی به کاغذ برند
چو این کاخ دولت بپرداختم
بر او ده در از تربیت ساختم
یکی باب عدل است و تدبیر و رای
نگهبانی خلق و ترس خدای
دوم باب احسان نهادم اساس
که منعم کند فضل حق را سپاس
سوم باب عشق است و مستی و شور
نه عشقی که بندند بر خود به زور
چهارم تواضع، رضا پنجمین
ششم ذکر مرد قناعت گزین
به هفتم در از عالم تربیت
به هشتم در از شکر بر عافیت
نهم باب توبه است و راه صواب
دهم در مناجات و ختم کتاب
به روز همایون و سال سعید
به تاریخ فرّخ میان دو عید
ز ششصد فزون بود پنجاه و پنج
که پر دُر شد این نامبردار گنج
بماندهست با دامنی گوهرم
هنوز از خجالت به زانو برم
که در بحر لؤلؤ صدف نیز هست
درخت بلند است در باغ و پست
الا ای خردمند پاکیزه خوی
خردمند نشنیدهام عیب جوی
قبا گر حریر است و گر پرنیان
به ناچار حشوش بود در میان
تو گر پرنیانی نیابی مجوش
کرم کار فرما و حشوش بپوش
ننازم به سرمایه ی فضل خویش
به دریوزه آوردهام دست پیش
شنیدم که در روز امید و بیم
بدان را به نیکان ببخشد کریم
تو نیز ار بدی بینی ام در سخن
به خلق جهان آفرین کار کن
چو بیتی پسند آیدت از هزار
به مردی که دست از تعنّت بدار
همانا که در فارس انشای من
چو مُشک است بی قیمت اندر ختن
چو بانگ دهل هولم از دور بود
به غیبت درم عیب مستور بود
گل آورد سعدی سوی بوستان
به شوخی و فلفل به هندوستان
چو خرما به شیرینی اندوده پوست
چو بازش کنی استخوانی در اوست