سعدی-بوستان-باب هشتم در شکر بر عافیت
شماره 9
یکی را عَسَس دست بر بسته بود
همه شب پریشان و دلخسته بود
به گوش آمدش در شب تیره رنگ
که شخصی همی نالد از دستِ تنگ
شنید این سخن دزد مغلول و گفت :
ز بیچارگی چند نالی ؟ بخُفت
برو شکر یزدان کن ای تنگدست
که دستت عسس تنگ بر هم نبست
مکن ناله از بی نوایی بسی
چو بینی ز خود بینواتر کسی