سعدی-بوستان-باب هشتم در شکر بر عافیت
شماره 4
ملک زادهای ز اسب ادهم فتاد
به گردن درش مهره برهم فتاد
چو پیلش فرو رفت گردن به تن
نگشتی سرش تا نگشتی بدن
پزشکان بماندند حیران در این
مگر فیلسوفی ز یونان زمین
سرش باز پیچید و رگ راست شد
وگر وی نبودی زَمِن خواست شد
دگر نوبت آمد به نزدیک شاه
نکرد آن فرومایه در وی نگاه
خردمند را سر فرو شد به شرم
شنیدم که میرفت و میگفت نرم
اگر دی نپیچیدمی گردنش
نپیچیدی امروز روی از منش
فرستاد تخمی به دست رهی
که باید که بر عود سوزش نهی
مَلِک را یکی عطسه آمد ز دود
سر و گردنش همچنان شد که بود
به عذر از پی مرد بشتافتند
بجُستند بسیار و کم یافتند
مکن ، گردن از شکر منعِم مپیچ
که روز پسین سر برآری به هیچ