اقبال لاهوری
زبور عجم
شماره 94
جهان کور است و از آیینه ی دل غافل افتاده است
ولی چشمی که بینا شد نگاهش بر دل افتاده است
شب تاریک و راه پیچ پیچ و بی یقین راهی
دلیل کاروان را مشکل اندر مشکل افتاده است
رقیب خام سودا مست و عاشق مست و قاصد مست
که حرف دلبران دارای چندین محمل افتاده است
یقین مومنی دارد گمان کافری دارد
چه تدبیر ای مسلمانان که کارم با دل افتاده است
گهی باشد که کار ناخدایی می کند طوفان
که از طغیان موجی کشتی ام بر ساحل افتاده است
نمی دانم که داد این چشم بینا موج دریا را
گهر در سینه ی دریا خزف بر ساحل افتاده است
نصیبی نیست از سوز درونم مرز و بومم را
زدم اکسیر را بر خاک صحرا باطل افتاده است
اگر در دل جهانی تازه ای داری برون آور
که افرنگ از جراحت های پنهان بسمل افتاده است