اقبال لاهوری
زبور عجم
شماره 9
بر سر کفر و دین فشان رحمت عام خویش را
بند نقاب برگشا ماه تمام خویش را
زمزمه ی کهن سرای گردش باده تیز کن
باز به بزم ما نگر آتش جام خویش را
دام ز گیسوان بدوش زحمت گلستان بری
صید چرا نمی کنی طایر بام خویش را
ریگ عراق منتظر کشت حجاز تشنه کام
خون حسین باز ده کوفه و شام خویش را
دوش به راهبر زند راه یگانه طی کند
می ندهد به دست کس عشق زمام خویش را
ناله به آستان دیر بیخبرانه می زدم
تا به حرم شناختم راه و مقام خویش را
قافله ی بهار را طایر پیش رس نگر
آنکه به خلوت قفس گفت پیام خویش را