اقبال لاهوری
زبور عجم
شماره 24
ساقیا بر جگرم شعله ی نمناک انداز
دگر آشوب قیامت به کف خاک انداز
او به یک دانه ی گندم به زمینم انداخت
تو به یک جرعه ی آب آن سوی افلاک انداز
عشق را باده ی مرد افکن و پر زور بده
لای این باده به پیمانه ی ادراک انداز
حکمت و فلسفه کردست گران خیز مرا
خضر من از سرم این بار گران پاک انداز
خرد از گرمی صهبا به گدازی نرسید
چاره ی کار به آن غمزه ی چالاک انداز
بزم در کشمکش بیم و امید است هنوز
همه را بی خبر از گردش افلاک انداز
میتوان ریخت در آغوش خزان لاله و گل
خیز و بر شاخ کهن خون رگ تاک انداز