اقبال لاهوری
زبور عجم
شماره 128
لاله ی این گلستان داغ تمنایی نداشت
نرگس طناز او چشم تماشایی نداشت
خاک را موج نفس بود و دلی پیدا نبود
زندگانی کاروانی بود و کالایی نداشت
روزگار از های و هوی می کشان بیگانه ای
باده در میناش بود و باده پیمایی نداشت
برق سینا شکوه سنج از بی زبانی های شوق
هیچ کس در وادی ایمن تقاضایی نداشت
عشق از فریاد ما هنگامه ها تعمیر کرد
ورنه این بزم خموشان هیچ غوغایی نداشت