اقبال لاهوری
زبور عجم
شماره 105
از همه کس کناره گیر صحبت آشنا طلب
هم ز خدا خودی طلب هم ز خودی خدا طلب
از خلش کرشمه ای کار نمی شود تمام
عقل و دل و نگاه را جلوه جدا جدا طلب
عشق به سر کشیدن است شیشه ی کائنات را
جام جهان نما مجو دست جهان گشا طلب
راهروان برهنه پا راه تمام خار زار
تا به مقام خود رسی راحله از رضا طلب
چون به کمال می رسد فقر دلیل خسروی است
مسند کیقباد را در ته بوریا طلب
پیش نگر که زندگی راه به عالمی برد
از سر آنچه بود و رفت در گذر انتها طلب
ضربت روزگار اگر ناله چو نی دهد تو را
باده ی من ز کف بنه چاره ز مومیا طلب