شعر نخست:
یادت می آید چقدر خندیدیم ؟
وقتی که روسری گلدار تو را باد با خود برد
و در میان علف ها گم کرد .
یادت می آید چقدر خندیدیم ؟
وقتی که پایم به سنگ خورد
و دستم،سینه ریز ستاره را دانه دانه کرد
در آن شبی که موسیقی مدور ماه
از گیسوان فواره فرود افتاد
و در ذهن زلال آب ها شکست
گفتم بیا قدم بزنیم
گفتی نه ! دیر وقت است
ماه از حوالی خواب های مردم شهر گذشته است
به مادرم چه بگویم ؟
گفتی و رفتی .
گفتی و مثل شمیم شقایق ، شاید هم شب بو
در نجوای نسیم گم شدی
بی آن که بدانی !
من هر شب
پنجره را بر خیابان خاطره ها می گشایم
و با تو
تا حوالی خواب های مردم شهر
قدم می زنم .
شعر دوم:
بر بوم خط خورده ی پنجره ها می نشینی
و بال های بنفش پروانه های نگاهت را
بر گل های مرده ی لبخند های من می نشانی
وقتی که بغض های شکسته ی رویاهایم را
بر قلمرو سنگ می پاشم
و به سمت آخرین ایستگاه لبخند های تو می روم
آن جا که جوانی ام بر جای مانده است
بر بوم خط خورده ی پنجره ها می نشینی
حتی وقتی که
در زیر سایه بنفش گل های سپید خفته ای
و صدای گام های بیدار مرا
که از پل معلق ماه می بارند نمی شنوی .
شعر سوم:
در این صبح که شوق شکفتن
تن خاک را چاک کرده است
در این صبح که دست نسیم رهایی
غبار شب و تیرگی را ز رخساره آسمان پاک کرده است
چرا عشق بمیرد ؟
چرا عشق بمیرد ؟
برون آی از چاه !
برون از حصار بلند تن خویش !
بیا !
تا که در روشنای شقایق و در انفجار گل سرخ
گل صد ستاره ز دست نسیم نوازش ببویی
بیا !
تا که زنگار صد زخم چرکین
ز تنهایی تن بشویی !
بیا !
تا گلوی غزلخوان صد زخم خون ریز
ز صبر صنوبر
ز آغاز پرواز
و از مهر جانان برایت بخواند .
بیا !
تا که رنگین کمان شکفتن
رهیدن
رسیدن
تو را بر سریر بلند رهایی نشاند !
برون از حصار بلند تن خویش !
که این جا بهاری ز خون شهیدان شکفته است
چونان سبز و پر بار
که خون خزان را دگر هیچ برگی نلرزد .
در این صبح
که شوق شکفتن تن خاک را چاک کرده است
در این صبح که دست نسیم رهایی
غبار شب و تیرگی را
ز رخساره ی آسمان پاک کرده است
چرا عشق بمیرد ؟
چرا عشق ، دست تو را
تا سرای پر از شوکت روشنایی نگیرد؟
شعر چهارم:
سال
در انفجار خاموش بغض هایمان نو خواهد شد
و از نو
بر کهنگی آواز هایمان خواهد بارید .
بیا بنشینیم !
بیا بنشینیم و این دقایق ورم کرده را بشماریم
روزهای دور شده را به یاد آوریم
گریه های از یاد رفته را
و رویاهای به دست نیامده ای که
در زیر بارش آن همه برف جا ماندند .
شعر پنجم:
به جستجوی تو
در انتظار آمدنت
جولانگاه جهان را
اسبانی بی سوار در گذرند
برمی خیزم
تا ترانه هایم با نامت عطر آگین کنم
شقایقی خونین در دلم می دود
و گلویم راگلگون می کند
خاطره ات گلی است
که خرام به گام های خسته ی نسیم می بخشد .
به جستجوی توگردباد گام هایم
قلمروی سنگ را صیقل می دهد.
مادر
قندانه پوسیده ی کودکی ات رامی بوید
و لالایی ضجه وارش
به زمزمه ی بیداری بدل می گردد.
اکنون
گهواره ی خونین تو
بر دستان پر تلاطم دریاهای دوردست تاب می خورد.
خورشید
با واپسین پرسه های پسین گاهش می رود
و در پشت کوه های بلند پنهان می شود
شب، رگان تو
در فورانی روشن گشوده می شود.
و غبار تیرگی ها را از رخساره ی ماه می شویند
و زلال آمدن را .
ای رود پر خروش !
بر لب بنشان
که راهبه تلاطم دریاهای دوردست برده ای.
اینجا در انتظار آمدنت گلی است
که هر صبح می شکفد
و هرغروب پژمرده می شود
آفتاب به شکار شبنم می آید
اما تو نمی آیی
پرنده سپید بال می آید
با شقایق خونینی در منقار
و جهان عطرآگین می شود
واژگان کلیدی: اشعار تیمور ترنج،نمونه شعر تیمور ترنج،شاعر تیمور ترنج،شعرهای تیمور ترنج،شعری از تیمور ترنج،یک شعر از تیمور ترنج،شاعر اهل استان چهارمحال بختیاری،شعر شاعر شهرکرد،شعر نو تیمور ترنج.